گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.گرفتن ملك ظاهر قلعه نجم را از برادر خود، ملك افضل‌




در اين سال، ملك ظاهر غازي قلعه نجم را از برادر خويش، ملك افضل، گرفت.
اين دژ از جمله جاهائي بود كه ملك افضل، در سال 597، پس از صلحي كه با ملك عادل كرد، از او گرفت.
در اين سال ملك عادل، سروج و حملين و رأس عين را از ملك افضل باز ستاند.
بنابر اين، تنها سميساط و قلعه نجم در دست او باقي ماند.
بعد، ملك ظاهر براي او پيام فرستاد و قلعه نجم را از او خواست و متعهد شد كه نزد عمويش، ملك عادل، ميانجيگري كند تا آنچه را كه از وي گرفته بدو باز پس دهد.
ولي ملك افضل از واگذاري قلعه نجم خودداري كرد و آن را نداد.
ملك ظاهر او را ترساند به اينكه لشكري به سر وقتش خواهد
ص: 286
فرستاد.
در اين باره پيك و پيام‌هائي ميان ايشان، همچنان رد و بدل مي‌شد تا ماه شعبان كه ملك افضل سرانجام دژ را بدو سپرد و در برابر آن قريه‌هائي يا پولي به عوض خواست.
ولي ملك ظاهر بدو هيچ نداد. و اين زشت‌ترين كاري بود كه از فرمانروائي سرزد. چون به خاطر دژي تنگ و كوچك مانند قلعه نجم مزاحم برادرش شد با وجود اين كه خود شهرهاي بسيار داشت و برادرش هيچ نداشت.
اما هنگامي كه ملك عادل سروج و رأس عين را از ملك افضل گرفت، ملك افضل مادر خود را به پيش او فرستاد تا از او خواهش كند كه آن نواحي را به وي برگرداند.
ولي ملك عادل شفاعت اين خانم را نپذيرفت و او را دست خالي و سرافكنده باز گرداند.
در اينجا خانواده صلاح الدين تقاص كاري را پس مي‌دادند كه پدرشان با خاندان اتابكي كرده بود، چون صلاح الدين در سال 580 كه در صدد محاصره موصل بر آمد، فرمانرواي موصل مادر خويش و دختر عموي خود، نور الدين محمود، را پيش او فرستاد تا از او خواهش كنند كه از اين محاصره دست بردارد و برگردد.
صلاح الدين، ميانجيگري آن دو خانم را نپذيرفت.
آنچه او كرد درباره فرزندانش كردند و اينك مادر ملك افضل كه زن صلاح الدين بود سرشكسته برگشت همچنانكه صلاح- الدين آن دو خانم را سرشكسته برگرداند.
ملك افضل كه ديد عموي او و برادرش آنچه در دستش بود
ص: 287
از او گرفته‌اند، به ركن الدين سليمان بن قلج ارسلان، صاحب ملطيه و قونيه و شهرهاي ديگري كه ميان اين دو بود، پيام فرستاد و پيشنهاد كرد كه به فرمان وي در آيد و در خدمت وي باشد و در شهر خويش به نام وي خطبه بخواند.
ركن الدين اين پيشنهاد را پذيرفت و براي ملك افضل خلعت فرستاد.
ملك افضل خلعت او را پوشيد و به سال 600 در سميساط به نام او خطبه خواند و از فرمانبرداران او گرديد
.
ص: 288

دست يافتن مردم كرج بر شهر دوين‌

در اين سال افراد طائفه كرج بر شهر دوين، از شهرهاي آذربايجان، چيره شدند و در آنجا به يغما پرداختند و بر مال و جان و ناموس مردم دست دراز كردند و خون بسيار ريختند.
دوين و همه شهرهاي آذربايجان در اختيار امير ابو بكر بن پهلوان قرار داشت و او نيز به عادت خود شب و روز سرگرم باده‌نوشي بوده و هيچگاه هوشيار نمي‌شد و به خود نمي‌آمد و به كار كشور و مردم و سپاه خود رسيدگي نمي‌كرد.
همه كارها را از ياد برده بود و راه كسي را مي‌سپرد كه به هيچ چيز دلبستگي ندارد.
مردم آن شهرها چند بار به او پناه بردند و به او گفتند كه طائفه كرج مكرر به شهرهاي ايشان تاخته‌اند.
ولي گوئي آنان به سنگ سخت سخن مي‌گفتند.
در اين سال نيز هنگامي كه مهاجمان كرج شهر دوين را در
ص: 289
ميان گرفتند، گروهي از مردم آن شهر پيش وي رفتند و از او ياري خواستند.
ولي او كمكشان نكرد.
گروهي از سردارانش او را از فرجام اين سستي و تن‌پروري و چسبيدن او به كاري كه در پيش داشت، ترساندند.
ولي او به سخنانشان گوش نداد.
وقتي كار محاصره دوين به درازا كشيد، مردم از پايداري و ايستادگي در برابر دشمن فرو ماندند و ناتوان و زبون شدند.
در اين هنگام طائفه كرج حمله بردند و به زور شمشير شهر را گرفتند و دست به كارهاي ناروائي زدند كه پيش‌تر ذكر كرديم.
مردم كرج، پس از اين كه كارشان در آن شهر استوار شد با آن عده از اهالي كه زنده مانده بودند به نيكي پرداختند.
خداي بزرگ نظر مرحمتش شامل حال مسلمانان مي‌شود و بر مرزهاي ايشان كساني را مي‌گمارد كه از آنها پاسداري و نگهباني كنند.
آنجا، به ويژه اين ناحيه، در معرض خطر قرار گرفت و مردم بسياري در اين پيكار به هلاك رسيدند. انا للّه و انا اليه راجعون.
درباره كارهائي كه طائفه كرج، از كشتار و اسير كردن زنان و فرزندان و هتك ناموس، با مردم دوين كردند، خبرهائي به ما رسيد كه از شنيدنش بدن به لرزه در مي‌آيد
.
ص: 290

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌30 290 پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال ..... ص : 290
در اين سال، ملك عادل، محمد- پسر ملك عزيز فرمانرواي مصر- را به شهر رها فرا خواند.
سبب اقدام به اين كار آن بود كه چون در سال 596 خطبه خواندن به نام محمد را در مصر، چنان كه گفتيم، قطع كرد، مي‌ترسيد از اين كه ياران پدرش گرد هم آيند و بر وي بشورند و به هواخواهي محمد براي او آشوبي بپا كنند.
از اين رو به سال 598 او را از مصر بيرون كرد و به دمشق فرستاد.
در اين سال نيز او را به رها منتقل ساخت. لذا او و همه برادران و خواهران و مادر و بستگان ديگرش در رها به سر بردند.
در اين سال، در ماه رجب، شيخ وجيه الدين محمد بن محمود مرو رودي، فقيه شافعي درگذشت.
اين همان كسي بود كه سبب شد تا غياث الدين به مذهب
ص: 291
شافعي بگرود.
در ماه ربيع الاول اين سال نيز ابو الفتوح عبيد اللَّه بن ابو- المعمر، فقيه شافعي معروف به مستملي، در بغداد از جهان رفت.
او خط زيبائي داشت.
در ماه ربيع الآخر هم زمرد خاتون، مادر خليفه عباسي- الناصر لدين اللّه- در گذشت.
جنازه او را به طرزي نمايان تشييع كردند و مردم بسيار بر او نماز گزاردند. و آن را در آرامگاهي كه براي خود ساخته بود به خاك سپردند.
بانوي نيكوكاري بود و كار نيك بسيار مي‌كرد
.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 3

محاصره هرات به دست سلطان محمد خوارزمشاه براي بار دوم‌

در اين سال، در اول ماه رجب، سلطان محمد خوارزمشاه به شهر هرات رسيد و آن جا را محاصره كرد.
اين محاصره، پس از رد و بدل كردن پيك و پيام ميان او و شهاب الدين غوري، ملك غزنه، درباره صلح بود كه آخر به جائي نرسيد.
امور هرات به دست الب غازي اداره مي‌شد كه خواهرزاده سلطان شهاب الدين غوري بود.
شهاب الدين براي پيكار در هندوستان، از غزنه عازم لاهور
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 4
شده بود.
محمد خوارزمشاه در محاصره هرات تا پايان ماه شعبان پايداري كرد.
در اين مدت، هر روز جنگي مي‌شد. و بدين گونه، گروه بسياري از هر دو دسته كشته شدند.
از كساني كه به قتل رسيدند يكي رئيس خراسان بود كه مرد بلند پايه‌اي به شمار مي‌رفت و در مشهد طوس به سر مي‌برد.
حسين بن خرميل در كرزبان اقامت داشت كه تيول وي بود.
او براي خوارزمشاه پيام داد كه: «لشكري پيش من بفرست تا فيل‌ها و خزانه شهاب الدين را به آنها واگذار كنم.» خوارزمشاه نيز هزار سوار از بزرگان لشكر خويش را به كرزبان فرستاد.
همينكه سواران مذكور به كرزبان رسيدند، حسين بن خرميل و حسين بن محمد مرغني بر آنان حمله بردند و همه را كشتند، جز اندكي كه گريختند.
محمد خوارزمشاه، هنگامي كه اين خبر را شنيد، سرآسيمه شد و از فرستادن آن لشكر پشيمان گرديد.
آنگاه براي الب غازي پيام فرستاد و از او خواست كه از شهر بيرون آيد و به حضور وي برسد و چنان كه نسبت به يك سلطان بايد اظهار اطاعت كرد، مراسم اطاعت و بندگي به جاي آورد تا از او دست بردارد و از آن جا برود.
ولي الب غازي اين پيشنهاد را نپذيرفت و پاسخ مساعدي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 5
نداد.
تصادفا الب غازي بيمار گرديد و بيماري او شدت يافت و ترسيد از اين كه در بستر بيماري گرفتار شود و خوارزمشاه شهر را بگيرد.
از اين رو، به آنچه خوارزمشاه مي‌خواست راضي شد و او را به صلح سوگند داد. هديه‌اي گرانبها برايش فرستاد و براي اظهار اطاعت بدو از شهر بيرون رفت.
هنگامي كه مي‌خواست در برابر وي خم شود به خاك افتاد و ناگهان جان به جان آفرين تسليم كرد.
هيچكس سبب مرگ او را در نيافت.
سلطان محمد خوارزمشاه، پس از اين پيشآمد، منجنيق‌ها را آتش زد و از هرات روانه شد و به سرخس رفت و در آن جا ماند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 6

بازگشت شهاب الدين از هند پرداختن او به محاصره خوارزم و گريختن او از برابر ختائيان‌

در اين سال، در ماه رمضان، شهاب الدين غوري كه براي پيكار به هندوستان رفته بود، از آن جا به خراسان بازگشت.
سبب بازگشت او اين بود كه شنيد سلطان محمد خوارزمشاه هرات را در ميان گرفته و الب غازي، نايب او در هرات، نيز از جهان رخت بربسته است.
از اين رو برگشت در حالي كه نسبت به خوارزمشاه بسيار خشمناك بود و با وي سر جنگ داشت.
همينكه به ميمند رسيد، به راهي ديگر پيچيد و آهنگ خوارزم كرد.
خوارزمشاه در اين هنگام از سرخس به مرو رفته و در بيرون شهر مرو اردو زده بود.
همينكه شنيد شهاب الدين رهسپار خوارزم شده، بدو پيام
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 7
فرستاد و گفت: «به سوي من باز گرد تا با تو بجنگم، وگرنه به هرات لشكر خواهم كشيد و از آن جا نيز به غزنه حمله خواهم برد.» سلطان شهاب الدين پاسخ داد: «شايد همينكه مرا ببيني بگريزي، چنان كه يك بار ديگر گريختي. ولي خوارزم سرانجام ما را با هم روبرو مي‌سازد.» خوارزمشاه به دريافت اين پاسخ لشكريان خويش را مرخص كرد و آنچه علوفه براي چارپايان خود فراهم آورده بود، همه را سوزاند و بدين گونه شماره افراد خود را كاهش داد و بار و بنه خويش را نيز سبك ساخت.
آنگاه با زبده سرداران و سپاهيان خويش شتابان رو به راه نهاد تا از شهاب الدين پيش افتد و زودتر از او به خوارزم برسد.
بدين تدبير از شهاب الدين پيش افتاد و راه او را بريد و آن راه را به آب بست چنان كه گذار از آن براي شهاب الدين دشوار شد و ناچار چهل روز وقت صرف اصلاح آن كرد تا رسيدن او به خوارزم امكان‌پذير گرديد.
سرانجام در «سوقرا»- كه به تركي به معني «آب سياه» است- دو لشكر در برابر هم قرار گرفتند.
جنگ سختي ميانشان در گرفت و هر دو دسته كشته بسيار دادند.
از غوريان حسين مرغني و چند تن ديگر به قتل رسيدند.
از خوارزميان نيز گروهي اسير شدند و شهاب الدين دستور كشتن آنان را داد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 8
همه كشته شدند.
خوارزمشاه براي تركان ختا پيام فرستاد و از ايشان، كه در اين هنگام صاحبان ما وراء النهر بودند، ياري خواست.
آنان نيز آماده پيكار شدند و به سوي شهرهاي غوريان به راه افتادند.
شهاب الدين، همينكه اين خبر را شنيد از خوارزم برگشت و در اول ماه صفر سال 601 در صحراي اندخوي با پيشروان لشكر ختا روبرو شد.
در نخستين روز پيكار، از ايشان گروهي را كشت و بسياري را گرفتار كرد.
ولي در دومين روز، ختائيان چنان يورش آوردند كه شهاب- الدين ياراي پايداري در برابر آن را نداشت.
از اين رو، مسلمانان شكست سختي خوردند و نخستين كسي كه گريخت، حسين بن خرميل، صاحب طالقان، بود. لشكريان نيز از او پيروي كردند و پا به فرار نهادند.
بدين گونه، شهاب الدين با گروهي اندك از ياران خويش باقي ماند و چهار فيل را با دست خود كشت زيرا خسته و درمانده شده بودند.
كافران (يعني ختائيان) دو فيل را گرفتند.
شهاب الدين با گروهي كه همراهش بودند، وارد اندخوي شد.
كافران او را محاصره كردند. بعد با او صلح كردند بدين قرار كه يك فيل ديگر به ايشان بدهد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 9
او نيز همين كار را كرد و رهائي يافت.
در سراسر شهرهاي او خبر پيچيد كه او نابود شده است.
شايعات نيز درين باره بسيار شد.
اما شهاب الدين، تنها با هفت نفر، به طالقان رسيد چون بيشتر لشكريانش كشته شده بودند و همه خزانه‌هايش نيز به يغما رفته بود.
از اين رو، حسين بن خرميل، صاحب طالقان، خيمه‌ها و- چيزهاي ديگري كه مي‌خواست، برايش فرستاد.
شهاب الدين آنگاه رهسپار غزنه شد و حسين بن خرميل را نيز با خود برد چون شنيده بود كه او به خاطر فرار خود از جنگ، سخت بيمناك است و از خشم شهاب الدين مي‌ترسد و گفته است:
«همينكه سلطان شهاب الدين از اين جا برود، من به نزد خوارزمشاه خواهم گريخت.» از اين رو، شهاب الدين، حسين بن خرميل را همراه خويش برد و او را امير حاجب خود ساخت.
هنگامي كه خبر كشته شدن شهاب الدين شايع شد، تاج الدين الدز، مملوكي كه شهاب الدين وي را خريداري كرده بود، در صدد برآمد كه از فرصت استفاده كند. از اين رو، ياران خويش را گرد آورد و بر قلعه غزنه حمله برد تا از آن بالا رود.
ولي نگهبان قلعه از پيشرفت او جلوگيري كرد و او نيز ناچار به خانه خود برگشت و در آن جا ماند.
طايفه خلج و ساير تباهكاران نيز در شهرها به فتنه و فساد پرداختند و راه‌ها را زدند و بسياري را كشتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 10
شهاب الدين همينكه به غزنه برگشت و شنيد كه الدز چه كرده، مي‌خواست او را بكشد.
ولي مملوكان ديگر ميانجيگري كردند و نگذاشتند كه خونش را بريزد.
از اين رو شهاب الدين آزادش ساخت و او هم از كاري كه كرده بود پوزش خواست.
شهاب الدين آنگاه به شهرها رفت و از كساني كه دست به تباهكاري نهاده بودند، گروه بسياري را كشت.
مملوك ديگري داشت كه نامش ايبك‌بال‌تر بود. او از اين معركه جان بدر برد و خود را به هندوستان رساند و داخل شهر مولتان شد و نماينده سلطان شهاب الدين را در آن جا كشت و شهر را گرفت و دارائي سلطان را ضبط كرد.
با مردم نيز بدرفتاري نمود و اموالشان را گرفت و گفت:
«سلطان شهاب الدين كشته شده و اينك من سلطان هستم.» كسي كه او را بدين كار واميداشت و تشويق مي‌كرد، مردي بود كافر كه عمر بن يزان ناميده مي‌شد.
ايبك‌بال‌تر، هر چه را كه عمر بن يزان مي‌گفت به كار مي‌بست. و به پيروي از سخنان او تباهكاران را گرد آورد و به دست ايشان دارائي مردم را گرفت و راه‌ها را نا امن ساخت و كاروانيان را به هراس انداخت.
شهاب الدين همينكه خبر فتنه انگيزي‌هاي او را شنيد، روانه هند شد و لشكري را به سركوبي او فرستادند.
در نتيجه، در ماه جمادي الآخر سال 601، ايبك‌بال‌تر و
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 11
همچنين عمر بن يزان را گرفتند و به سخت‌ترين گونه كيفر دادند.
و آن دو، و همه كساني را كه با آن دو همدستي كرده بودند، كشتند.
شهاب الدين كه ايشان را كشته ديد، به خواندن اين آيه پرداخت:
«إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا ...» تا آخر. [ (1)] آنگاه به دستور شهاب الدين در سراسر شهرهاي او جار زدند كه لشكريان براي حمله به ختا و پيكار با ختائيان و خونخواهي از ايشان خود را آماده كنند.
درباره شكست خوردن سلطان شهاب الدين از ختائيان روايت ديگر هست.
گفته شده است: سبب شكست او اين بود كه وقتي از ختا به
______________________________
[ (1)]- از آيه 33 سوره مائده كه چنين است:
«إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ، ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ.» (همانا كيفر آنان كه با خدا و رسول او به جنگ برخيزند و در زمين به فساد كوشند جز اين نباشد كه آنها را به قتل رسانند يا به دار كشند يا دست و پا ببرند به خلاف (يعني دست راست يا پاي چپ يا بالعكس) يا نفي بلد و تبعيد كنند در زمين. اين ذلت و خواري آنان را در دنيا خواهد بود و در آخرت نيز بعذابي بزرگ معذب باشند).
(قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 12
سوي خوارزم بازگشت، در بياباني كه سر راهش بود به خاطر كميابي آب لشكريان خويش را پراكنده ساخت.
ختائيان نيز در سر راه همان بيابان فرود آمده بودند و همينكه گروهي از ياران شهاب الدين از بيابان بيرون مي‌رفتند، جمعي از ختائيان به ايشان حمله مي‌بردند و آنان را مي‌كشتند يا اسير مي‌ساختند.
از لشكر شهاب الدين هر كس هم كه جان سالم بدر مي‌برد، به سوي شهرها مي‌گريخت و هيچكس به پيش وي باز نمي‌گشت تا او را از آن حال آگاه سازد.
بدين گونه، شهاب الدين، بي اين كه از آن وضع آگاهي داشته باشد، با دنباله لشكر خويش كه بيست هزار سوار بودند، حركت كرد و هنگامي كه از آن بيابان گذشت، به ختائيان برخورد كه استراحت كرده و تازه نفس بودند. در صورتي كه او و يارانش از خستگي بسيار، حال جنگ نداشتند.
از سوي ديگر، شماره ختائيان چند برابر شماره لشكريان شهاب الدين بود.
شهاب الدين تمام روز را با ايشان جنگيد و خود را از گرفتاري در جنگ ايشان بر كنار داشت تا سرانجام كه او را در اندخوي محاصره كردند.
ظرف چند روز ميان دو دسته چهارده نبرد روي داد كه يكي از آنها از عصر تا بامداد روز بعد طول كشيد.
پس از آن شهاب الدين گروهي از سپاهيان خود را شبانه پنهاني به خارج فرستاد و دستور داد كه بامداد برگردند و چنان
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 13
وانمود كنند كه نيروي تازه‌اي از شهرها براي كمك به وي رسيده است.
وقتي كه اين نيرنگ را به كار بست ختائيان از او ترسيدند.
صاحب سمرقند كه مسلمان بود ولي از ختائيان فرمانبرداري مي‌كرد، انديشناك بود كه اگر ختائيان بر شهاب الدين پيروزي يابند، كار اسلام و مسلمانان فرجام بدي خواهد داشت.
از اين رو به ختائيان گفت:
«شما اين مرد، يعني شهاب الدين، را ذره‌اي ناتوان‌تر از زماني كه از بيابان بيرون آمده، نمي‌يابيد. در آن هنگام كه ناتوان و خسته بود و همراهانش اندك بودند، ما نتوانستيم بر او چيره شويم.
اكنون كه كمك‌هائي هم برايش رسيده، چيزي نمانده كه لشكريانش از هر راه پيش آيند و شما را از همه سو در ميان گيرند. آن وقت ديگر اگر بخواهيم از چنگ او رهائي يابيم، توانائي اين كار را نخواهيم داشت. پس صلاح ما در اين است كه با او صلح كنيم.» ختائيان اين سخن را پذيرفتند و براي شهاب الدين پيام فرستادند تا درباره صلح به گفت و گو پردازند.
صاحب سمرقند، كسي را نيز پنهاني پيش شهاب الدين فرستاده و او را از آن حال آگاه ساخته و توصيه كرده بود كه ظاهرا اول از قبول صلح امتناع ورزد و بعد، پس از اصرار ختائيان، به آشتي تن در دهد.
شهاب الدين نيز هنگامي كه فرستادگان ختا پيشش آمدند و سخن از صلح گفتند، از پذيرفتن اين پيشنهاد خودداري كرد و به رسيدن نيروهاي كمكي، اظهار دلگرمي و توانائي نمود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 14
سخن به درازا كشيد و سرانجام با هم صلح كردند بدين قرار كه ختائيان از رود جيحون نگذرند و به شهرهاي شهاب الدين نروند.
همچنين شهاب الدين نيز با عبور از آن رود به شهرهاي ختائيان نتازد.
بدين گونه ختائيان از او دست كشيدند و برگشتند. او نيز رهائي يافت و به شهرهاي خويش بازگشت.
بقيه ماجري همچنان بود كه گذشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 15

كشتن طائفه‌اي از اسماعيليان در خراسان‌

در اين سال فرستاده شهاب الدين غوري از نزد سر كرده اسماعيليان خراسان برگشت و پيغامي آورد كه شهاب الدين از آن بدش آمد.
از اين رو، به علاء الدين محمد بن ابو علي متولي شهرهاي غور فرمان داد تا با لشكريان خود به سركوبي آنان برود و سرزمينشان را محاصره كند.
او نيز با سپاه انبوهي به سوي قهستان روانه شد.
صاحب زوزن نيز همينكه اين خبر را شنيد، نزد او رفت و به او گرويد و از خدمت خوارزمشاه كناره گرفت.
علاء الدين علي بر شهر قائن، كه از آن اسماعيليان بود، فرود آمد و آن جا را در ميان گرفت و مردم شهر را به ستوه آورد.
در اين گير و دار، شايعه كشته شدن شهاب الدين، چنان كه پيش از اين ياد كرديم، به گوش او رسيد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 16
از اين رو، شصت هزار دينار ركني از مردم قائن گرفت و با ايشان صلح كرد و از آن جا رفت.
بعد به دژ كاخك رفت و آن دژ را گرفت و كساني را كه با وي جنگيده بودند، كشت و زنان و فرزندانشان را گرفتار كرد و به بردگي انداخت.
سپس به هرات و از آن جا به فيروز كوه رفت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 17

گرفتن قسطنطنيه از دست روميان‌

در اين سال، در ماه شعبان، فرنگيان شهر قسطنطنيه را از دست روميان گرفتند و فرمانروائي روميان را از آن جا برانداختند.
سبب اين كار آن بود كه سلطان روم در آنجا با خواهر پادشاه فرانسه، كه بزرگترين پادشاه فرنگيان بود، زناشوئي كرد و از اين ازدواج داراي پسري شد.
بعد، يكي از برادرانش بر او شوريد و او را در بند انداخت و چشمانش را از كاسه در آورد و محبوسش ساخت.
ولي پسر او گريخت و پيش دائي خود رفت و از او ياري خواست تا بر عموي خويش پيروزي يابد.
اين واقعه هنگامي روي داد كه بسياري از فرنگيان گرد هم آمده بودند تا براي آزاد كردن بيت المقدس از دست مسلمانان به شهرهاي شام روند.
اينان آن پسر را نيز كه فرزند فرمانرواي مخلوع روم شرقي بود همراه خود بردند و راه خويش را به قسطنطنيه انداختند تا تيرگي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 18
روابط او و عمويش را از ميان ببرند و آن دو را با هم سازش دهند چون آن پسر جز اين چيزي نمي‌خواست.
اما هنگامي كه به روم (روم شرقي) رسيدند، عم او با لشكريان خويش به آهنگ جنگ بيرون آمد.
از اين رو در ماه رجب سال 599 جنگ ميان آنان در گرفت.
روميان شكست خوردند و گريختند و داخل شهر خود شدند.
فرنگيان نيز در پي ايشان به درون شهر ريختند.
سلطان روم به شهرهاي اطراف گريخت.
همچنين گفته شده كه فرمانرواي روم با فرنگيان در بيرون شهر نجنگيد و در شهر قسطنطنيه بود كه فرنگيان او را محاصره كردند.
هنگامي كه قسطنطنيه در محاصره قرار گرفت، گروهي در اين شهر به سر مي‌بردند كه هوادار فرمانروائي آن پسر خردسال بودند.
آنها در شهر آتش افكندند و همينكه مردم سرگرم فرو نشاندن آتش شدند، از فرصت استفاده كردند و يكي از دروازه‌هاي شهر را گشودند.
فرنگيان از اين دروازه به درون شهر ريختند و سلطان روم ناچار گريزان از شهر بيرون رفت.
آنگاه فرنگيان فرمانروائي روم را به آن پسر خردسال سپردند كه از فرمانروائي چيزي نمي‌دانست و كاري از وي ساخته نبود.
پدر او را نيز از زندان بيرون آوردند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 19
فرنگيان بر شهرهاي روم تسلط يافتند و بر مردم فشار زياد آوردند و پولهائي از ايشان خواستند كه توانائي پرداختش را نداشتند.
اموال كليساها، و آنچه از طلا و نقره و چيزهاي ديگر، حتي آنچه بر صليب‌ها و صورت حضرت مسيح عليه السلام و حواريون و آنچه بر انجيل‌ها بود، همه را برداشتند و به يغما بردند.
در نتيجه، روميان به ستوه آمدند و كار را به جاي باريك كشاندند كه وقايعي ناگوار به بار آورد.
بر آن پسر خردسال كه تازه بر كرسي فرمانروائي نشسته بود حمله بردند و او را كشتند.
فرنگيان را نيز از شهر بيرون راندند و دروازه‌هاي شهر را بستند.
اين واقعه در ماه جمادي الاول سال 600 روي داد.
فرنگيان در بيرون شهر ماندند و روميان را محاصره كردند و با آنان به جنگ پرداختند.
اين جنگ را همچنان شب و روز پيگيري كردند تا روميان بيتاب شدند و بسيار ناتوان گرديدند و كساني را پيش سلطان ركن- الدين سليمان بن قلج ارسلان، صاحب قونيه و شهرهاي ديگر، فرستادند و از او ياري خواستند.
ولي سلطان ركن الدين راهي براي كمك به آنان نيافت.
در قسطنطنيه فرنگيان بسياري اقامت داشتند كه شماره آنان نزديك به سي هزار بود. اين گروه، به خاطر بزرگي شهر در اقليت بودند و كارشان از پيش نمي‌رفت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 20
از اين رو با فرنگياني كه در بيرون شهر بودند، سازش كردند و دست به شورش و خرابكاري زدند و براي دومين بار در شهر آتش افكندند چنان كه نزديك به يك چهارم شهر سوخت.
همينكه مردم سرگرم خاموش كردن آتش شدند، فرنگياني كه داخل شهر بودند از فرصت استفاده كردند و دروازه‌هاي شهر را گشودند.
در نتيجه، فرنگياني كه بيرون شهر بودند، بدرون شهر ريختند و به روي مردم شمشير كشيدند و تا سه روز كشتار خود را ادامه دادند.
از اثر اين قتل و غارت، همه روميان يا كشته شدند يا چنان به تنگدستي افتادند كه ديگر هيچ چيز نداشتند.
گروهي از اعيان روم به كليساي بزرگي كه صوفيا خوانده مي‌شد، پناه بردند.
فرنگيان به كليساي مذكور نيز حمله كردند.
دسته‌اي از كشيشان و اسقف‌ها و راهبان، در حاليكه انجيل و صليب به دست گرفته و به اين دو متوسل شده بودند، از كليسا بيرون آمدند و دست به دامن فرنگيان شدند تا از خون ايشان در گذرند.
ولي فرنگيان به استغاثه آنان التفاتي ننمودند و همه را كشتند و كليسا را يغما كردند.
فرمانروايان اين فرنگيان سه تن بودند: يكي دوقس البنادقه كه كشتي‌هاي نيروي دريائي را در اختيار داشت و با كشتي‌هاي او فرنگيان به قسطنطنيه رسيدند.
او رهبري سالخورده و كور بود و وقتي كه سوار اسب مي‌شد،
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 21
اسبش او را راهنمائي مي‌كرد.
ديگري را مركيس (ماركيز) مي‌خواندند. او سردسته فرنگيان بود.
سومي كنت افلند ناميده مي‌شد و شماره سربازانش از همه بيش‌تر بود.
پس از دست‌يابي بر قسطنطنيه، بر سر فرمانروائي بر اين شهر قرعه كشيدند. و قرعه به نام كنت افلند بيرون آمد.
اين قرعه كشي را براي بارهاي دوم و سوم نيز تكرار كردند و هر بار قرعه همچنان به نام او در آمد.
لذا كنت افلند را فرمانرواي قسطنطنيه ساختند. خداوند فرمانروائي را به هر كس كه خواست مي‌بخشد و از هر كس كه خواست مي‌گيرد.
از اين رو وقتي سه بار قرعه به نام كنت افلند در آمد حكومت قسطنطنيه و نواحي مجاور آن را بدو سپردند.
قرار شد جزائري مانند كرت و رودس و غيره در اختيار دوقس البنادقه باشد و شهرهايي كه در بخش خاوري آن خليج بودند، مانند ازنيق (نيقيه) و لاذقيه، به مركيس، سر دسته فرنگيان تعلق گيرد.
ولي به هيچيك چيزي نرسيد جز به همان كس كه قرعه فرمانروائي قسطنطنيه به نام وي در آمده بود.
باقي نقاط را رومياني كه در آنها به سر مي‌بردند، تسليم نكردند.
اما شهرهاي بخش خاوري خليج كه قبلا به فرمانرواي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 22
قسطنطنيه تعلق داشت و نزديك شهرهاي ركن الدين سليمان بن قلج ارسلان بود و نيقيه و لاذقيه نيز از آن جمله به شمار مي‌رفتند، به تصرف يكي از بطريق‌هاي بزرگ روم در آمدند.
اين بطريق كه بر آن شهرها تسلط يافت، نامش لشكري بود و آن شهرها تا امروز نيز به دست او اداره مي‌شوند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 23

شكست خوردن نور الدين فرمانرواي موصل از لشكريان ملك عادل‌

در اين سال، در بيستم ماه شوال، نور الدين ارسلانشاه، فرمانرواي موصل، از لشكريان ملك عادل شكست خورد.
سبب اين شكست آن بود كه ميان نور الدين ارسلانشاه و عمويش، قطب الدين محمد بن زنگي، صاحب سنجار، اول كدورت شديدي بود ولي بعد آشتي كردند و با يك ديگر همدست شدند. و چنان كه ضمن شرح وقايع سال 595 ذكر كرديم، نور الدين با قطب الدين به ميافارقين رفت.
اما در اين سال ملك عادل ابو بكر بن ايوب، فرمانرواي مصر و دمشق و شهرهاي جزيره ابن عمر براي قطب الدين پيام فرستاد و از در دوستي در آمد و به دلجوئي از او پرداخت.
قطب الدين محمد نيز به ملك عادل گرويد و خطبه به نام او خواند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 24
نور الدين ارسلانشاه، همينكه اين خبر را شنيد، در پايان ماه شعبان به شهر نصيبين رفت كه در اختيار قطب الدين بود.
آن شهر را محاصره كرد و گرفت. قلعه شهر باقي ماند كه آن را نيز چند روز محاصره كرد.
هنگامي كه به محاصره قلعه اشتغال داشت و چيزي نمانده بود كه آن را بگشايد و تصرف كند، بدو خبر رسيد كه مظفر الدين كوكبري بن زين الدين علي، صاحب اربل، به توابع موصل حمله برده و نينوي را تاراج كرده و غلات آن را نيز آتش زده است.
نماينده نور الدين كه در موصل بود و نگهداري موصل را بر عهده داشت، خبر تاخت و تاز مظفر الدين را به نور الدين فرستاد و نور الدين به دريافت اين خبر از نصيبين روانه موصل گرديد و در انديشه آن بود كه به شهر اربل برود و آنجا را غارت كند همچنان كه صاحب اربل در نينوي دست به غارت گذاشته بود.
نور الدين به شهر بلد رسيد و مظفر الدين كوكبري نيز به شهر خويش بازگشت.
نور الدين در ضمن پي برد به اين كه در آنچه به وي گفته بودند زياده‌روي شده بوده است.
لذا از شهر بلد به تل اعفر رفت و آن جا را محاصره كرد و گرفت و كارهايش را سر و سامان بخشيد و هفده روز در آن جا ماند.
در همان اوقات ملك اشرف موسي، پسر ملك عادل بن ايوب، براي كمك به قطب الدين، صاحب سنجار و نصيبين، از شهر حران به رأس عين رفته بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 25
او و مظفر الدين كوكبري، صاحب اربل، و صاحب حصن كيفا و آمد، و صاحب جزيره ابن عمر و فرمانروايان ديگر با هم همدست شده بودند كه به قطب الدين كمك كنند و نگذارند كه نور الدين چيزي از شهرهاي او را بگيرد.
همه از نور الدين هراسان و انديشناك بودند و چون نور الدين در نصيبين اقامت داشت نمي‌توانستند گرد هم آيند.
همينكه نور الدين از نصيبين دور شد، ملك اشرف به نصيبين رفت صاحب حصن كيفا و صاحب جزيره ابن عمر و صاحب شهر دارا نيز روانه نصيبين گرديدند و در آن جا بدو پيوستند.
از نصيبين به شهر بقعا، نزديك بوشري، رفتند.
نور الدين از تل اعفر رهسپار كفر زمار شد و در انديشه آن بود كه وقت بگذراند تا دشمنان وي پراكنده شوند.
در اين گير و دار يكي از مملوكان نور الدين، موسوم به جرديك، كه از سوي نور الدين فرستاده شده بود تا درباره ميزان نيروي دشمنانش تحقيق كند نامه‌اي به نور الدين نگاشت و شماره آنان را در چشم وي اندك و ناچيز جلوه داد و او را برانگيخت تا بر آنان حمله برد.
در اين نامه، همچنين نوشته بود: «اگر به من اجازه دهي، به تنهائي با آنان روبرو خواهم شد.» نور الدين كه چنين ديد، روانه بوشري شد و ظهر روز بعد بدانجا رسيد در حاليكه ياران و چارپايان وي بر اثر راه پيمائي و سختي گرما خسته و فرسوده شده بودند.
او در نزديك سپاه دشمن، جائي كه كم‌تر از يك ساعت راه با
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 26
آنان فاصله داشت، اردو زد.
همينكه بدو خبر رسيد كه لشكريان دشمن سوار شده و آماده پيكار گرديده‌اند، او نيز با ياران خويش سوار شد و به سوي ايشان تاخت.
ولي نشانه‌اي از دشمنان نديد. از اين رو، به خيمه‌گاه خود بازگشت و فرود آمد و لشكريانش نيز بياسودند.
آنگاه بسياري از سربازان را به قريه‌هاي اطراف فرستاد تا علوفه براي چارپايان و چيزهاي ديگر مورد نياز خود را فراهم آورند.
بعد، بار ديگر، كسي آمد و او را از حركت دشمن و قصد او آگاه ساخت.
نور الدين و لشكرش سوار شدند و به سوي دشمنان تاختند.
ميان ايشان نزديك به دو فرسنگ فاصله بود.
نور الدين و سپاهيانش هنگامي كه در برابر دشمن اردو زدند، خستگي و رنجشان فزوني يافته بود، در حاليكه دشمنانشان به اندازه كافي استراحت كرده و تازه نفس بودند.
دو لشكر با يك ديگر روبرو شدند و به پيكار پرداختند.
جنگ ميان ايشان ديري نپائيد كه لشكر نور الدين شكست خورد و پا به گريز نهاد.
نور الدين نيز گريخت و راه موصل در پيش گرفت و هنگامي كه به موصل رسيد، تنها چهار تن همراهش بودند.
بعد لشكريان او كه گريخته و پراكنده شده بودند، رفته رفته به همديگر پيوستند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 27
ملك اشرف و همراهانش آمدند و در كفر زمار اردو زدند و شهرهاي آن حدود را سخت تاراج كردند. و تباهي و نابودي‌هائي به بار آوردند كه شايسته ايشان نبود به ويژه در شهر بلد كه آن را به بدترين گونه‌اي غارت نمودند.
از رويدادهاي شگفت‌آوري كه در اين باره شنيديم يكي آن بود كه زني پخت و پز مي‌كرد.
همينكه آن يغماگري و چپاول را ديد، النگوهايي را كه به دست داشت در آتش انداخت و گريخت.
سربازي بدان جا رسيد و هر چه در خانه يافت تاراج كرد.
در آن ميان تخم مرغي ديد. آنرا بر گرفت و در آتش گذارد كه بپزد و بخورد.
همينكه تخم مرغ را بر روي آتش حركت داد، چشمش به النگوها افتاد و آنها را برداشت.
اقامت مهاجمان در آن جا به درازا كشيد و پيك و پيام‌هائي درباره صلح رد و بدل شد.
كار بدين جا رسيد كه نور الدين تل اعفر را برگرداند و صلح بر همان پايه اول باشد.
نور الدين در برگرداندن تل اعفر درنگ كرد و چون كار به درازا كشيد، آن را تسليم ايشان نمود.
بدين گونه، در آغاز سال 601 همه با هم صلح كردند و لشكريان از آن نواحي پراكنده شدند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 28

هجوم فرنگيان به شهر اسلامي در شام و صلح با ايشان‌

گروه بسياري از فرنگيان در اين سال از راه دريا به شام رفتند.
دست‌يابي آنها بر شهر قسطنطنيه اين كار را براي آنها آسان ساخته بود.
كشتي‌هاي فرنگيان بر كرانه عكا لنگر انداخت.
در آن جا پياده شدند و تصميم گرفتند تا به بيت المقدس- كه خدا نگهدارش باد!- حمله برند و آن شهر را از دست مسلمانان بگيرند.
پس از استراحت در عكا حركت كردند و بسياري از- شهرهاي اسلامي را در نواحي اردن تاراج نمودند و زنان و كودكان را اسير ساختند و خون مسلمانان را ريختند.
ملك عادل كه در دمشق بود، كساني را فرستاد تا از شهرهاي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 29
شام و مصر لشكريان او را گرد آورند.
پس از بسيج سپاه، حركت كرد و در نزديك الطور كه با عكا فاصله زيادي نداشت اردو زد تا از حمله فرنگيان بر شهرهاي اسلامي جلوگيري كند.
فرنگيان نيز در مرج عكا فرود آمدند و به كفركنا حمله بردند و همه كساني را كه در آن جا بودند اسير ساختند و اموالشان را گرفتند.
سرداران ملك عادل مي‌كوشيدند تا او را برانگيزند كه او هم به شهرهاي فرنگيان حمله برد و آنها را غارت كند.
ولي او چنين كاري نكرد و همچنان بر جاي ماند تا سال به پايان رسيد.
در سال 601 بود كه با فرنگيان صلح كرد. بدين قرار كه دمشق و توابع آن و هر چه از سرزمين شام در دست داشت به فرنگيان واگذاشت و از دريافت نيمي از در آمد صيدا و رمله و جاهاي ديگر نيز به سود فرنگيان صرف نظر كرد. ناصره و غيره را نيز به ايشان بخشيد و رهسپار شهرهاي مصري گرديد.
فرنگيان بعد به شهر حماة هجوم بردند.
صاحب حماة، ناصر الدين محمد بن تقي الدين عمر بن شاهنشاه بن ايوب، با آنان روبرو شد و جنگيد.
ولي چون شماره لشكريانش اندك بود، فرنگيان او را شكست دادند و تا شهر حماة دنبال كردند.
مردم حماة براي جنگ با فرنگيان از شهر بيرون آمدند.
فرنگيان گروهي از ايشان را كشتند و بازگشتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 30

كشته شدن امير كوكجه در شهرهاي جبل‌

پيش از اين درباره چيره شدن امير كوكجه، مملوك پهلوان محمد بن ايلدگز، بر ري و همدان و شهر جبل سخن گفتيم.
او تا اين هنگام به حال خود باقي بود.
امير كوكجه يكي ديگر از مملوكان پهلوان را كه ايدغمش نام داشت، پرورده و برتري بخشيده و مورد نوازش قرار داده و به وي اعتماد كرده بود.
اين ايدغمش دسته‌هائي از مملوكان و افراد ديگر را گرد آورد و بر آن شد كه امير كوكجه را از ميان بردارد.
سرانجام دو حريف در برابر هم صف‌آرايي كردند و به پيكار پرداختند.
در اين جنگ كوكجه كشته شد و ايدغمش بر شهرها چيره گرديد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 31
ايدغمش، اوزبك بن پهلوان را نيز با خود برده بود.
اوزبك بن پهلوان اسما فرمانروائي مي‌كرد ولي رسما ايدغمش كارها را سر و سامان مي‌داد و فرمانروائي را در دست داشت.
ايدغمش دلير و بيباك و بيدادگر، ولي كوكجه دادگر و نيكرفتار بود. خدايش بيامرزاد!
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 32

درگذشت ركن الدين بن قلج ارسلان و فرمانروائي پسرش پس از او

در اين سال، در تاريخ ششم ذي القعده، ركن الدين سليمان بن قلج ارسلان بن مسعود بن قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش بن سلجوق، فرمانرواي آن بخش از سرزمين روم كه ميان ملطيه و قونيه قرار داشت، از جهان رفت.
او به بيماري قولنج گرفتار شد و پس از هفت روز درگذشت.
پنج روز پيش از بيماري خود به برادر خويش خيانت ورزيده و او را از پاي در آورده بود.
برادرش فرمانروائي آنكارا را داشت كه شهري بزرگ و استوار به شمار مي‌رفت و گرفتنش براي ركن الدين دشوار بود.
از اين رو، ركن الدين آن شهر را در ميان گرفت و چند سال اين محاصره را پيگيري كرد تا برادرش بيتاب و ناتوان گرديد و خواربار و آذوقه وي كاهش يافت و ناچار حاضر شد تا در برابر جاي ديگري كه بگيرد، آنكارا را تسليم كند.
ركن الدين نيز در عوض آنكارا، قلعه‌اي در اطراف شهرش
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 33
را به وي واگذاشت و درباره اين واگذاري سوگند ياد كرد.
برادرش نيز، روي اعتماد به سوگند او، با دو فرزند خويش از آنكارا بيرون آمد و شهر را تسليم كرد.
در همين هنگام ركن الدين كسي را گماشت كه او و فرزندانش را دستگير كرد.
آنگاه او را كشت.
از اين رويداد بيش از پنج روز نگذشته بود كه ركن الدين به بيماري قولنج گرفتار شد و درگذشت.
پس از درگذشت او، مردم درباره فرمانروائي پسرش، قلج ارسلان، كه خردسال بود، توافق كردند.
او تا قسمتي از سال 601 بر مسند فرمانروائي باقي ماند ولي بعد از كار بركنار شد چنان كه ما در جاي خود آن را ذكر خواهيم كرد.
ركن الدين به دشمنان خويش سخت مي‌گرفت و در كار فرمانروائي شايستگي داشت. چيزي كه بود مردم او را به فساد عقيده منسوب مي‌ساختند.
گفته مي‌شد او معتقد است كه مذهب وي مذهب فلاسفه است.
هر كس كه به اين مذهب متهم مي‌شد و جانش به خطر مي‌افتاد، به وي پناه مي‌برد.
اين طايفه از او مهرباني بسيار مي‌ديدند.
ولي او مردي خردمند بود و دوست داشت كه اين مذهب را پنهان كند تا مردم از او بيزار نشوند.
از او براي من حكايت كرده‌اند كه مردي متهم به زندقه و
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 34
پيروي از مذهب فلاسفه در خدمت وي ميزيست و به وي نزديك بود.
روزي فقيهي پيش او آمد و با او به بحث و مناظره پرداخت.
آن مرد همينكه برخي از معتقدات فلاسفه را آشكار ساخت، فقيه از جاي برخاست و به سوي او رفت و در حضور ركن الدين او را كتك زد و دشنام داد. در حالي كه ركن الدين تماشا مي‌كرد و همچنان خاموش بود.
پس از رفتن فقيه، آن مرد به ركن الدين گفت: «در حضور تو با من چنين مي‌كنند و تو ناراحت نمي‌شوي؟» جواب داد، «اگر من حرفي مي‌زدم همه ما كشته مي‌شديم.
چيزي را كه تو مي‌خواهي، نمي‌توان اظهار كرد.» آن مرد كه اين سخن شنيد از خدمت ركن الدين كناره گرفت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 35

كشته شدن باطنيان در واسط

در اين سال، باطنياني كه در شهر واسط بودند، كشته شد.
سبب پيدا شدن اين فرقه در شهر واسط و كشته شدنشان آن بود كه مردي ميانشان آمد معروف به زكم محمد بن طالب بن عصيه، كه اصلش از قاروب، از قريه‌هاي واسط، بود.
اين مرد، كه باطني و ملحد بود، در نزديك خانه‌هاي بني هروي خانه گرفت.
مردم به ديدارش شتافتند و در اثر آمد و شد مردم به خانه او پيروانش فزوني يافتند.
از كساني كه پيش او رفت مردي بود كه حسن صابوني ناميده مي‌شد.
اتفاقا او به سويقه رفته بود. و مردي نجار كه اهل اين مذهب بود با حسن صابوني سخن گفت.
حسن پاسخي سخت زننده بدو داد. نجار نيز برخاست و او را كشت.
مردم كه اين خبر را شنيدند، شورش كردند و هر كسي را
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 36
كه بستگي بدان مذهب داشت كشتند.
آنگاه به خانه ابن عصيه حمله بردند.
ولي گروهي از ياران او كه در خانه‌اش گرد آمده بودند، در را بستند و به بام خانه رفتند و از آن جا به دور كردن مردم پرداختند.
مردم نيز از خانه ديگري خود را به بالاي بام رساندند.
كساني كه در خانه بودند، درها و راهروها را بستند و در خانه تحصن گزيدند.
مهاجمان درهاي بام را شكستند و پائين رفتند و هر كه را در خانه يافتند كشتند و خانه را آتش زدند.
ابن عصيه نيز كشته شد.
گروهي از ساكنان خانه در راه گشودند و گريختند ولي همه كشته شدند.
اين خبر به بغداد رسيد و فخر الدين ابو البدر بن امسيناي واسطي، براي اصلاح وضع و فرو نشاندن فتنه، بدان جا فرستاده شد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 37

دست يافتن محمود بر شهر مرباط و نواحي ديگري از حضرموت‌

در اين سال مردي كه محمود بن محمد حميري ناميده مي‌شد بر شهر مرباط و ظفار و نواحي ديگري از حضرموت دست يافت.
او در آغاز كار يك كشتي داشت و آن را به بازرگاناني كه در دريا تجارت مي‌كردند، كرايه مي‌داد.
بعد به وزارت صاحب مرباط رسيد و چون از صفات پسنديده‌اي مانند جوانمردي و دليري و نيكرفتاري برخوردار بود، پس از درگذشت صاحب مرباط توانست بر آن شهر چيره شود.
مردم نيز چون او را، به خاطر رفتار و داد و دهش، دوست داشتند، از او فرمانبرداري كردند.
روزگار فرمانروائي او به درازا كشيد.
در سال 619 مرباط و ظفار را خراب كرد و شهر جديدي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 38
بر كرانه دريا، نزديك مرباط ساخت.
در حوالي اين شهر چشمه بزرگي از آب شيرين بود كه آن را در اين شهر جديد روان كرد.
براي شهر ديوار و خندقي نيز ساخت و آنرا استوار كرد و نامش را احمديه نهاد.
او دوستدار شعر بود و براي شعر پاداش و جايزه بسيار مي‌داد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 39

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال ناوگاني از سوي فرنگيان رهسپار شهرهاي مصري گرديد.
مهاجمان فرنگي كه در اين كشتي‌ها بودند به شهر فوة حمله بردند. پنج روز در آن جا ماندند و به يغما و چپاول و دست درازي به زنان و اسير كردن مردان پرداختند.
لشكريان مصر روبروي ايشان بودند و آن تبهكاري‌ها را مي‌نگريستند و كاري نمي‌توانستند بكنند چون رود نيل در ميانه بود و كشتي نداشتند تا خود را به دشمن برسانند.
در اين سال زلزله بزرگي در بيش‌تر نواحي مصر، شام، جزيره ابن عمر، شهرهاي روم شرقي، سيسيل و قبرس روي داد و به موصل و عراق و جاهاي ديگر رسيد.
اين زلزله ديوار شهر صور را ويران ساخت و به بسياري از نواحي شام آسيب رساند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 40
در اين سال، در ماه رجب، گروهي از صوفيان در خانقاه شيخ الشيوخ در بغداد گرد آمدند.
آنجا يك صوفي بود به نام احمد بن ابراهيم داري، از ياران شيخ الشيوخ عبد الرحيم بن اسماعيل، كه خدا ايشان را بيامرزاد! با آنان خواننده‌اي بود كه اين شعر را مي‌خواند:
عويذلتي اقصري كفي بمثيبي عذل‌شباب كان لم يكن و شيب كان لم يزل
و حق ليالي الوصال اواخرها و الاول‌و صفرة لون المحب عند استماع العذل
لئن عاد عيشي بكم حلي العيش لي و اتصل
(يعني: اي سرزنش كننده من، سخن كوتاه كن كه پيري براي سرزنش من بس است.
جواني گوئي هرگز نبوده و پيري گوئي هرگز از ميان نمي‌رود.
به حق آغاز و پايان شب‌هاي وصال و زردي رنگ عاشق هنگامي كه سرزنش مي‌شنود، اگر به ديدار شما زندگي از سر گيرم، زندگي برايم شيرين مي‌گردد و پيوندهاي گسسته، بسته مي‌شود.) صوفيان به شنيدن اين شعر بنا بر عادتي كه داشتند به سماع برخاستند و شيخ مذكور نيز به وجد و طرب برخاست. بعد افتاد و از حال رفت.
وقتي او را تكان دادند مرده بود.
بر او نماز گزاردند و به خاكش سپردند. مردي پارسا بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 41
در اين سال ابو الفتوح اسعد بن محمود عجلي، فقيه شافعي، درگذشت.
فوت او در ماه صفر، در اصفهان، اتفاق افتاد.
او امامي فاضل بود.
در اين سال، قاضي هرات، عمدة الدين فضل بن محمود بن صاعد ساوي از جهان رخت بربست.
در گذشت او در ماه رمضان روي داد.
پس از او پسرش، صاعد، به جاي او بر مسند قضا نشست.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 42

601 وقايع سال ششصد و يكم هجري قمري‌

گرفتن غياث الدين كيخسرو شهرهاي روم را از برادرزاده خويش‌

در اين سال، در ماه رجب، غياث الدين كيخسرو بن قلج ارسلان شهرهاي روم شرقي را گرفت.
اين شهرها سابقا در دست برادرش، ركن الدين سليمان، بود، و پس از درگذشت وي، به پسرش، قلج ارسلان بن ركن الدين، رسيد.
سبب دست يافتن غياث الدين بر آن شهرها اين بود كه ركن- الدين آنچه را كه به برادرش غياث الدين تعلق داشت و آنهم شهر قونيه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 43
بود، از او گرفت.
غياث الدين از دست او گريخت و رهسپار شام شد و پيش ملك ظاهر غازي بن صلاح الدين، فرمانرواي حلب، رفت.
ولي مورد قبول وي واقع نگرديد.
لذا از او دست كشيد و از پيش او رفت.
چندي همچنان شهر به شهر مي‌گشت تا به قسطنطنيه رسيد.
فرمانرواي روم شرقي او را بنواخت و تيولي در اختيارش گذاشت و در بزرگداشت او كوشيد.
غياث الدين كيخسرو در نزد او ماند و با دختر يكي از بطريق‌هاي [ (1)] بزرگ نيز زناشوئي كرد.
اين بطريق قلعه‌اي از توابع قسطنطنيه را در اختيار خويش داشت.
هنگامي كه فرنگيان قسطنطنيه را گرفتند، غياث الدين در پناه او، يعني پدر زن خود، گريخت كه در قلعه خويش به سر مي‌برد.
او از غياث الدين در آن جا پذيرائي كرد و او را پيش خود نگه داشت و بدو گفت: «ما در نگهداري اين قلعه با هم شريك مي‌شويم و به در آمد آن قناعت مي‌كنيم.» غياث الدين نيز در آن جا ماند.
وقتي كه برادرش- چنان كه گفتيم- در سال 600 از جهان رفت سرداران او در اطراف پسرش گرد آمدند
______________________________
[ (1)]- بطريق: فرمانده سپاهيان رومي (فرهنگ فارسي دكتر معين)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 44
ولي تركان اوج كه در آن جا شماره ايشان بسيار بود، با آنان به مخالفت برخاستند و از پيروي آنان سر باز زدند.
آنگاه كسي را پيش غياث الدين كيخسرو فرستادند و او را به نزد خود فرا خواندند تا فرمانروائي آن سرزمين را به وي واگذار كنند.
غياث الدين نيز حركت كرد و در ماه جمادي الاولي بدان جا رسيد.
هواخواهان وي در اطرافش گرد آمدند و شماره كسانش رو به فزوني نهاد.
با اين گروه به شهر قونيه رفت تا آن جا را محاصره كند.
پسر ركن الدين با لشكريان خويش در آن جا به سر مي‌برد.
او گروهي از آن لشكر را براي پيكار با عموي خود بسيج كرد.
اين سربازان با او روبرو شدند و او را شكست دادند و گريزان ساختند.
غياث الدين كيخسرو، پس از اين شكست، سرگشته ماند و نمي‌دانست به كجا روي آورد.
سرانجام رهسپار شهر كوچكي شد كه آن را اوكرم مي‌خواندند و در نزديك قونيه قرار داشت.
به خواست خداي بزرگ، مردم اقصرا به والي شهر شوريدند و او را از آن جا بيرون كردند، و به هواداري از غياث الدين كيخسرو بانگ برداشتند و فرمانروائي او را خواستار شدند.
مردم قونيه، وقتي شنيدند كه اهل اقصرا چه كرده‌اند،
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 45
گفتند: «ما براي چنين كاري شايستگي بيش‌تري داريم.» اين سخن را از آن رو گفتند كه غياث الدين هنگامي كه فرمانرواي ايشان بود، نيكرفتاري كرده بود.
از اين رو مردم سروران خود را راندند و غياث الدين كيخسرو را به فرمانروائي فرا خواندند.
غياث الدين نيز بدان سو شتافت و شهر را گرفت و برادرزاده خويش و يارانش را دستگير كرد.
بدين گونه خداوند غياث الدين را فرمانروائي بخشيد و در يك ساعت فرمانروائي سراسر آن نواحي نصيب وي گرديد.
ستايش مر خدائي را كه هر گاه كاري را خواست، وسائل انجامش را نيز فراهم آورد.
برادر او، قيصر شاه، كسي بود كه شهر ملطيه را در اختيار داشت.
در سال 597 كه ركن الدين ملطيه را از او گرفت، ناچار از شهر بيرون شد و چون با دختر ملك عادل ابو بكر بن ايوب زناشوئي كرده بود، پيش ملك عادل رفت و از او ياري خواست.
ملك عادل به وي دستور داد تا در شهر رها بماند. و او نيز در آن جا ماند.
همينكه شنيد برادرش، غياث الدين كيخسرو، به فرمانروائي رسيده، به نزد او شتافت ولي غياث الدين او را نپذيرفت. تنها كاري كه كرد اين بود كه چيزي بدو بخشيد و دستور داد كه از آن نواحي برود.
قيصر شاه نيز ناچار به رها برگشت و از نو در آن شهر
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 46
اقامت گزيد.
همينكه پايه‌هاي فرمانروائي غياث الدين كيخسرو استوار شد، ملك افضل، صاحب سميساط به ديدار او شتافت. و او را در شهر قيساريه ملاقات كرد.
همچنين نظام الدين، صاحب خرتبرت، پيش او رفت و از پيروان او گرديد.
بدين گونه پايه غياث الدين كيخسرو بلند شد و كارش بالا گرفت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 47

محاصره خرتبرت به دست صاحب شهر «آمد» و بازگشت او از آن جا

خرتبرت به عماد الدين بن قرا ارسلان تعلق داشت.
پس از درگذشت عماد الدين، پسرش، نظام الدين ابو بكر، اختيار آن جا را به دست گرفت.
او به ركن الدين بن قلج ارسلان و پس از وي، به برادرش، غياث الدين كيخسرو پناهنده شد تا او را ياري دهند و نگذارند كه پسر عمش، ناصر الدين محمود بن محمد بن قرا ارسلان بر او پيروز شود.
صاحب آمد به ملك عادل پناهنده شده و به فرمان وي در آمده بود.
او با ملك اشرف، پسر ملك عادل، براي پيكار با صاحب موصل ياري و همراهي كرد بدين شرط كه ملك اشرف نيز متقابلا
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 48
با لشكريان خود، همراه او برود و خرتبرت را براي او بگيرد.
سبب طمع او به تصرف خرتبرت، درگذشت ركن الدين بود.
همينكه سال تازه، يعني سال 601، فرا رسيد او انجام كاري را كه قرار گذاشته بودند، خواستار شد.
ملك اشرف نيز با لشكرياني كه از ديار جزيره، يعني از سنجار و جزيره ابن عمر و موصل و نواحي ديگر بسيج كرده بود، همراه وي روانه گرديد.
اين عده در ماه شعبان به خرتبرت رسيدند و در آن جا فرود آمدند و در ماه رمضان ربض، يعني محوطه‌اي را كه ميان قلعه شهر و ديوار بيروني آن بود، به تصرف در آوردند.
پس از تسلط غياث الدين كيخسرو بر شهرهاي روم، صاحب خرتبرت نيز به ديدار او شتافته و در شمار فرمانبرداران وي در آمده بود.
او، بعد از حمله صاحب آمد بر خرتبرت، از غياث الدين درخواست كرد كه لشكري بفرستد تا مهاجمان را از خرتبرت دور سازند.
غياث الدين نيز سپاهي انبوه كه شماره‌اش به شش هزار سوار مي‌رسيد، بسيج كرد و همراه ملك افضل صاحب سميساط، روانه ساخت.
همينكه اين لشكر به ملطيه رسيد، صاحب آمد و همراهانش از خرتبرت رفتند و در صحرا اردو زدند.
آنگاه درياچه‌اي را كه معروف به درياچه سمنين بود محاصره كردند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 49
در آن حدود دو حصن وجود داشت كه يكي از آنها به صاحب خرتبرت متعلق بود.
اين حصن را در ميان گرفتند و به سوي آن پيشروي كردند و در دوم ذي الحجه آن را گشودند.
همينكه صاحب خرتبرت با لشكر رومي به خرتبرت رسيد، صاحب آمد از آن درياچه رفت و حصني را كه در آن حدود گرفته بود مستحكم ساخت و عيوبش را رفع كرد.
سپس به اندازه يك روز راه در پشت اين حصن عقب نشست و فرود آمد و اردو زد.
در آن جا پيك و پيام‌هائي ميان او و صاحب خرتبرت رد و بدل گرديد.
لشكر رومي آن درياچه را مي‌خواست و صاحب آمد نيز از تسليمش خودداري مي‌كرد.
وقتي كار به درازا كشيد، آن حصن در دست صاحب آمد باقي ماند و دو لشكر از هم جدا شدند و هر كدام به شهرهاي خود رفتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 50

آشوب‌هائي در بغداد

در هفدهم ماه رمضان، زد و خوردي در بغداد ميان مردم باب الازج و مردم مأمونيه روي داد.
سبب بروز اين آشوب آن بود كه مردم باب الازج، درنده‌اي را كشتند و مي‌خواستند لاشه‌اش را بگردانند و به همه نشان دهند.
مردم مأمونيه جلوي آنها را گرفتند. در نتيجه، نزديك بستان الكبير ميان اهالي دو محله مذكور زد و خوردي در گرفت.
گروه بسياري زخمي و گروهي نيز كشته شدند.
صاحب باب الازج سوار بر اسب گرديد و روانه شد كه آشوب را فرونشاند.
ولي اسب او زخم برداشت، و بازگشت.
روز بعد مردم مأمونيه به سراغ مردم باب الازج رفتند.
ميان آنان فتنه سختي در گرفت و دو دسته با تير و شمشير به جان هم افتادند.
كار به جاي باريك كشيد و خانه‌هائي كه در آن نزديكي قرار
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 51
داشت در معرض يغما و چپاول واقع شد.
ركن بن عبد القادر و يوسف عقاب كوشيدند تا مردم را آرام كنند.
پاسبانان سوار ترك نيز شب را در آن جا به صبح رساندند و از اجتماع آشوبگران جلوگيري كردند.
بدين گونه فتنه فرونشست و مردم آرام يافتند.
در بيستم ماه رمضان نيز ميان مردم قطفتا و قريه‌اي از محلات كرانه غربي دجله آشوبي بر پا شد.
اين آشوب نيز به سبب كشتن جانور درنده‌اي بود.
مردم قطفتا مي‌خواستند گرد هم آيند و لاشه حيوان را به گردش در آورند.
ولي مردم آن قريه نگذاشتند كه لاشه را در آن جا بگردانند.
از اين رو، ميانشان زد و خورد در گرفت و عده‌اي از آنان كشته شدند.
براي رفع فتنه و اصلاح وضع و بازداشتن مردم از جنگ و جدال لشكري از ديوان خلافت فرستاده شد.
بدين گونه، مردم از آشوب دست برداشتند.
در نهم ماه رمضان هم ميان مردم سوق السلطان و جعفريه زد و خوردي روي داد.
سبب اين آشوب دو نفر از دو محله مذكور بودند كه با يك ديگر نزاع كردند و هر يك به تهديد ديگري پرداخت.
رفته رفته اهالي دو محله جمع شدند و در مقبره جعفريه سرگرم زد و خورد گرديدند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 52
در اين جا نيز از ديوان خلافت كساني فرستاده شدند كه كار را اصلاح كنند و فتنه را فرونشانند.
وقتي دامنه آشوب گسترش يافت، سردار بزرگي از مملوكان خليفه مأمور گوشمالي آشوبگران گرديد.
او با گروه بسياري از كسان خود در شهر به گردش پرداخت و جمعي از كساني را كه مورد سوء ظن قرار داشتند گرفت و كشت.
بدين گونه مردم آرام يافتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 53

تاخت و تاز طايفه كرج در شهرهاي اسلامي‌

در اين سال طايفه كرج در شهرهاي اسلامي استان آذربايجان به تاخت و تاز پرداخت.
مهاجمان تبهكاري و فساد بسيار كردند و دست به تاراج گذاشتند و زنان و كودكان را به اسارت در آوردند.
پس از آن به ناحيه خلاط، از ارمنستان، حمله بردند.
همچنين به شهرهاي ديگر تاختند و به آزار مردم پرداختند تا به ملازگرد رسيدند.
از مسلمانان هيچ كس برنخاست تا از تاخت و تازهاي آنان جلوگيري كند.
از اين رو، آنها شهر به شهر گشتند و هر جا كه رسيدند به تاراج اموال و اسارت مردان و دست درازي به زنان پرداختند.
هر گاه كه به سوي شهري پيشروي مي‌كردند، لشكريان مسلمانان از آنها عقب مي‌افتادند، و بعد باز مي‌گشتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 54
اما خداي بزرگ ناظر اسلام و اهل اسلام است و كسي را وامي‌دارد كه به دفاع از شهرهاي ايشان پردازد و مرزهاي ايشان را حفظ كند و با دشمنانشان بجنگد.
در اين سال طايفه كرج به سرزمين خلاط تاختند و تا شهر ارجيش و اطراف آن پيش رفتند و شهرها را تاراج كردند و ويران ساختند و مردم را به بند اسارت در آوردند.
آنگاه به حصن التي رفتند كه از توابع خلاط و نزديك ارزن- الروم بود.
فرمانرواي خلاط كه چنين ديد، لشكر خود را گرد آورد و پيش فرزند قلج ارسلان، صاحب ارزن الروم، رفت و از او براي سركوبي طايفه كرج ياري خواست.
او نيز همه لشكريان خويش را در اختيار وي گذاشت.
آنان به سر وقت مهاجمان كرج شتافتند و با آنان روبرو شدند و جنگ كردند.
در اين جنگ مردم كرج شكست خوردند و گريختند و زكري صغير نيز كشته شد.
اين مرد از بزرگان فرماندهان كرج به شمار مي‌رفت و كسي بود كه اين لشكر كرج را فرماندهي مي‌كرد و در آن حملات رهبري مي‌نمود.
مسلمانان هر چه طايفه كرج پول و اسب و سلاح داشتند به غنيمت بردند و از ايشان گروه بسياري را كشتند و اسير كردند.
طايفه كرج پس از اين شكست به شهرهاي خود بازگشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 55

جنگ امير مكه و امير مدينه‌

در اين سال همچنين ميان امير قتادة الحسني، امير مكه، و امير سالم بن قاسم حسيني، امير مدينه، جنگي در گرفت.
در اطراف هر يك از اين دو تن گروه بسياري گرد آمدند و بدين گونه، دو دسته با هم جنگ سختي كردند.
اين جنگ در ذو الحليفه روي داد كه نزديك مدينه قرار داشت.
امير سالم به زيارت آرامگاه حضرت رسول (ص) رفته بود.
در آن جا نماز گزارد و دعا خواند و بازگشت كه با امير قتاده روبرو شد.
امير قتاده گريخت.
امير سالم او را تا مكه دنبال كرد و او را در آن جا محاصره نمود.
قتاده كساني را پيش امرائي فرستاد كه همراه امير سالم بودند.
اين فرستادگان در ميان آن امراء به افساد پرداختند و آنان
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 56
را بر ضد امير سالم برانگيختند.
در نتيجه، آنها از امير سالم برگشتند و به امير قتاده گرويدند و نسبت به او سوگند وفاداري خوردند.
امير سالم كه چنين ديد، او را ترك گفت و به سوي مدينه بازگشت.
امير قتاده نيز برگشت در حاليكه نيروئي تازه يافته بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 57

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، روز جمعه چهاردهم جمادي الآخر، خطبه خواندن به نام وليعهد خليفه قطع گرديد، و در سراي وزير نصير الدين ناصر بن مهدي رازي نامه‌اي آشكار و خوانده شد كه به خط وليعهد امير ابو نصر پسر خليفه بود.
او اين نامه را به پدر خود، الناصر الدين اللّه امير المؤمنين نگاشته و از پرداختن به كارهاي ولايت عهد اظهار عجز كرده و درخواست نموده بود كه او را از وليعهدي معذور دارد.
دو شاهد عادل گواهي دادند كه اين نامه به خط خود وليعهد نگاشته شده و خليفه نيز وليعهدي او را فسخ كرده و در مجلسي كه براي اين كار ترتيب يافته بوده، قضات و شهود و فقها حضور داشته‌اند.
در اين سال زني در بغداد فرزندي زائيد كه دو سر و چهار پا و دو دست داشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 58
اين بچه در همان روز درگذشت.
در اين سال، همچنين، در اسلحه خانه‌اي كه خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، داشت، حريقي اتفاق افتاد.
در اين آتش‌سوزي بسياري از اموال او طعمه آتش گرديد.
حريق دو روز ادامه داشت و خبر آن در شهرها پيچيد و فرمانروايان اطراف مقدار زيادي اسلحه به بغداد فرستادند.
در اين سال در شهر هرات يك هفته تمام برف باريد.
همينكه برف بند آمد، از كوهي از باب سرا سيل سرازير شد و بخش بسياري از شهر را ويران ساخت.
قطعه بزرگي از حصن شهر نيز فرو ريخت.
پس از آن سرماي سختي شد كه ميوه‌ها را از ميان برد و در اين سال از محصول در آن جا جز اندكي نماند.
در اين سال، در ماه شعبان، لشكري از غوريان به فرماندهي امير زنگي بن مسعود روانه مرو گرديد.
امير جقر، كه نماينده سلطان محمد خوارزمشاه در شهر سرخس بود، با آنان روبرو شد و در راهشان كمين كرد و دامي گسترد.
در نتيجه، همينكه به او رسيدند، شكستشان داد و بزرگان
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 59
لشكر غور را در بند اسارت گرفتار ساخت.
از آن مهلكه جز گروهي اندك جان بدر نبردند.
فرمانده ايشان، امير زنگي، هم اسير شد و او را در بند اسارت كشتند.
سرهاي كشته‌شدگان چند روز در مرو آويزان بود.
در اين سال، در ماه ذي القعده، امير عماد الدين عمر بن حسين غوري، فرمانرواي بلخ، به شهر ترمذ رفت كه در اختيار تركان ختا بود.
اين شهر را با خشم و خشونت گرفت و از ختائيان هر كرا در آن جا يافت كشت.
آنگاه پسر بزرگ‌تر خويش را در آن جا گماشت و علويان را نيز از ترمذ به بلخ منتقل كرد.
بدين گونه ترمذ، كه از نيرومندترين و استوارترين حصن‌ها بود، خانه اسلام گرديد.
در اين سال صدر الدين سكزي، شيخ خانقاه سلطان در هرات، از جهان رفت.
در اين سال، در ماه صفر، ابو علي حسن بن محمد بن عبدوس، شاعر واسطي، درگذشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 60
او از شاعران برجسته بود.
من او را در موصل ملاقات كردم.
براي ستايش فرمانرواي موصل، نور الدين ارسلانشاه و سركردگان ديگر، بدان شهر آمده بود.
مرد خوبي بود. خوش گفتار و اهل معاشرت به شمار مي‌رفت.
در اين سال، دو نفر كور در بغداد با يك ديگر همدست شدند تا كور ديگري را از پا در آورند.
اين كور را در مسجدي كشتند به طمع اين كه چيزي از او به دست آورند ولي در پيش او چيزي نيافتند.
همينكه سپيده دميد از بيم گرفتاري گريختند و مي‌خواستند كه به موصل بروند.
مردم آن كور را كشته ديدند و هيچ كس نمي‌دانست كه قاتل او كيست.
تصادفا يكي از ياران شحنه براي رسيدگي به نزاعي كه در آن حدود واقع شده بود، از آن جا مي‌گذشت. همينكه چشمش بدان دو مرد كور افتاد، به كسي كه همراهش بود گفت:
«لابد اينها هستند كساني كه آن مرد كور را كشته‌اند.» او البته به شوخي اين حرف را زد. (چون تصور نمي‌كرد كه دو نفر كور قادر به ارتكاب قتل باشند.) ولي آن دو نابينا همينكه اين سخن را شنيدند، به حرف
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 61
آمدند. يكي از آن دو ديگري را نشان داد و گفت: «به خدا اين بود كه او را كشت.» ديگري گفت: «نه، اين تو بودي كه او را كشتي.» آن دو را گرفتند و پيش كلانتر محل بردند.
هر دو به كاري كه كرده بودند اعتراف نمودند و به كيفر رسيدند، يكي از آنها كشته شد و ديگري را بر در مسجدي كه قتل در آن جا واقع شده بود به دار آويختند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 62

602 وقايع سال ششصد و دويم هجري قمري‌

آشوب در هرات‌

در اين سال، در ماه محرم، توده مردم در هرات شورش كردند.
آشوب بزرگي ميان اهل دو بازار: بازار آهنگران و بازار مسگران روي داد كه در آن گروهي كشته شدند و اموالي به يغما رفت و خانه‌هائي ويران شد.
امير شهر از خانه بيرون رفت تا مردم را از آشوبگري باز دارد.
ولي يكي از توده مردم سنگي بر او زد كه او را دچار درد شديدي ساخت. و آشوبگران بر ضد او غوغا كردند.
او را به كاخ فيروزي بردند و چند روزي در آن جا پنهان ماند تا فتنه فرو نشست.
آنگاه دوباره به ميان مردم آمد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 63

پيكار شهاب الدين غوري با بني كوكر

پيش از اين گفتيم كه شهاب الدين محمد بن سام غوري، فرمانرواي غزنه، از ختائيان كافر شكست خورد و اين خبر در شهرها پيچيد كه او در ميدان جنگ از ميان رفته و نابود شده است.
ياران او نيز از او هيچ خبري نداشتند.
بر اثر انتشار اين خبر تبهكاران در شهرها فرصت يافتند و دست به طغيان گذاشتند.
يكي از كساني كه سركشي آغاز كرد، دانيال، صاحب جبل جودي، بود.
او اسلام آورده بود، ولي همينكه خبر از ميان رفتن شهاب- الدين را شنيد از اسلام برگشت و پيرو بني كوكر گرديد.
طايفه بني كوكر در كوه‌هاي ميان لاهور و مولتان خانه‌هائي بلند و استوار داشتند.
اين طايفه نخست بر شهاب الدين شوريده و بعد به اطاعت وي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 64
در آمده بودند و به او خراج مي‌پرداختند.
همينكه خبر نابودي او را شنيدند با همه افراد قبائل و عشائر خود به شورش برخاستند.
صاحب جبل جودي و ساكنان ديگر آن كوه‌ها نيز از ايشان پيروي نمودند و راه لاهور و شهرهاي ديگر به غزنه را قطع كردند.
وقتي شهاب الدين از كشتن مملوك خود، ايبك‌باك، چنان كه پيش از اين گفتيم، فراغت يافت، به نماينده خويش در لاهور و مولتان، كه محمد بن ابو علي بود، پيام فرستاد و دستور داد تا در آمد سال‌هاي 600 و 601 را برايش بفرستد كه خرج تجهيز سپاه براي جنگ با ختائيان گردد.
محمد بن ابو علي پاسخ داد كه فرزندان كوكر راه را بريده‌اند و نمي‌توان پول فرستاد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌31 64 پيكار شهاب الدين غوري با بني كوكر ..... ص : 63
گروهي از بازرگانان نيز حاضر شدند و شرح دادند كه فرزندان كوكر كاروان بزرگي را گرفته‌اند و از كاروانيان جز گروهي اندك جان بدر نبرده‌اند.
شهاب الدين به مملوك خود، قطب الدين آيبك، فرمانده لشكريان هند، دستور داد تا كسي را پيش فرزندان كوكر بفرستد و آنان را به فرمانبرداري فرا خواند و بترساند كه اگر از سركشي دست برندارند و به اطاعت در نيايند كيفر خواهند ديد.
قطب الدين آيبك نيز چنين كرد.
همينكه فرستاده او پيش ابن كوكر رسيد، ابن كوكر پرسيد:
«چرا سلطان شهاب الدين شخصا كسي را پيش ما نفرستاد؟» فرستاده پاسخ داد: «آخر پايه و مقام شما به آن اندازه نيست
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 65
كه سلطان شخصا براي شما پيام بفرستد. بدين جهة مملوك او اينك راه راست را به شما مي‌نمايد و از فرجام كجروي بر حذر مي‌دارد.» ابن كوكر گفت: «اگر شهاب الدين زنده است شخصا كسي را پيش ما بفرستد تا پول‌هائي را كه بايد پرداخت، بدو بپردازيم.
ولي چون شهاب الدين از بين رفته، به قطب الدين آيبك بگو كه لاهور و توابع آن، و همچنين پيشاور را به ما واگذارد تا با او آشتي كنيم.» فرستاده گفت: «هر كس را كه به وي اعتماد داري بفرست تا خبر زنده بودن شهاب الدين را از پيشاور برايت بياورد.» اما پسر كوكر به حرف او گوش نداد و او را رد كرد.
او نيز برگشت و آنچه شنيده و ديده بود باز گفت.
شهاب الدين هم به مملوك خويش، قطب الدين آيبك فرمان داد كه به شهرهاي خود برگردد و لشكرياني را گرد آورد و با فرزندان كوكر بجنگد.
قطب الدين به دهلي بازگشت و لشكريان خويش را دستور داد تا براي جنگ آماده شوند.
سلطان شهاب الدين تا نيمه شعبان سال 601 در پيشاور به سر برد.
بعد به سوي غزنه بازگشت و در اول ماه رمضان بدان جا رسيد و فرمان داد تا در ميان لشكريان جار بزنند كه براي پيكار با ختائيان آماده شوند و تاريخ حركت نيز اول شوال خواهد بود.
بنابر اين لشكريان وي براي اين جنگ بسيج شدند.
مقارن همين احوال شكايات مردم از دست فرزندان كوكر
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 66
و راهزني‌هاي ايشان، بسيار شده بود.
همچنين مي‌گفتند كه آنان شحنه‌اي به شهرها فرستاده‌اند و بيشتر هندوان با آنان همراهي و همدستي كرده و از فرمان امير لاهور و مولتان و غيره، سر باز زده‌اند.
از نماينده شهاب الدين در هند نيز نامه‌اي رسيد مبتني بر اين كه فرزندان كوكر او را غافلگير ساخته و كارگزاران وي را از نواحي مختلف بيرون رانده و به گردآوري خراج پرداخته‌اند.
نماينده شهاب الدين، همچنين نوشته بود كه پسر كوكر براي وي پيام فرستاده و به او تكليف كرده كه لاهور و ساير شهرها و فيلان را بگذارد و برود. شهاب الدين نيز بايد شخصا در اين جا حاضر شود وگرنه او، يعني نماينده شهاب الدين، را خواهد كشت.
نوشته بود پسر كوكر مي‌گويد: «اگر شهاب الدين با لشكريان خويش در اين جا حضور نيابد، من شهرهاي هندوستان را از دستش بيرون خواهم آورد.» مردم از بسياري افراد كوكر و همراهي و همكاري دسته‌هاي مختلف با آنان و نيرومندي ايشان سخن‌ها مي‌گفتند.
شهاب الدين كه چنين ديد انديشه پيكار با ختائيان را تغيير داد و بر آن شد كه نخست بني كوكر را سركوبي كند.
بر اين انديشه سراپرده‌ها و چادرهاي خويش را بيرون فرستاد و در تاريخ پنجم ربيع الاول سال 602 از غزنه به راه افتاد.
همينكه تا اندازه‌اي از آن جا دور شد مردمي كه در غزنه و پيشاور مي‌زيستند از او بي‌خبر ماندند تا جائي كه شايع شد او شكست خورده است.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 67
اما شهاب الدين هنگامي كه از پيشاور به راه افتاد خبردار شد كه پسر كوكر با لشكريان خويش ما بين جيلم و سودره اردو زده است.
از اين رو در حركت شتاب ورزيد و پيش از وقت مقرر بدان جا رسيد و دشمن را غافلگير كرد.
دو دسته در روز پنجشنبه، پنج روز به پايان ربيع الآخر مانده، از صبح تا عصر جنگ سختي كردند.
كار جنگ پي در پي بالا مي‌گرفت.
در گرماگرم جنگ قطب الدين آيبك نيز با لشكريان خويش فرا رسيد.
بدين گونه لشكريان اسلام نيروي تازه‌اي يافتند و شعارهاي اسلامي را بر زبان آوردند و حمله‌اي راستين به دشمن كردند.
در نتيجه اين حمله، كوكريان و همدستانشان شكست خوردند و گريختند.
به هر سو كه روي مي‌آوردند گروهي از ايشان كشته مي‌شد.
سرانجام به جنگلي كه در آن جا بود رفتند و گرد هم آمدند و آتشي برافروختند.
آنگاه يكي از ايشان به ديگري مي‌گفت: «نگذار مسلمانان تو را بكشند.» بعد خود را در آتش مي‌افكند.
ديگري نيز پس از او خود را به آتش مي‌انداخت.
بدين گونه آنها همه يا كشته شدند و يا خودسوزي كردند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 68
آري «بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» [ (1)] خانواده‌ها و دارائي ايشان همه همراهشان بود و آنها از خود جدا نساخته بودند.
از اين رو، مسلمانان همه را گرفتند و به اندازه‌اي غنيمت به دست آوردند كه همانندش شنيده نشده بود.
كار به جائي رسيد كه اسيران كوكري را مي‌فروختند و هر پنج برده به يك دينار ركني، يا چيزي در اين حدود، فروخته مي‌شد.
ابن كوكر نيز پس از آن كه برادران و زن و فرزندان خود را كشت، گريخت.
اما پسر دانيال، صاحب جبل جودي، شب هنگام خود را به قطب الدين آيبك رساند و از او پناه خواست.
آيبك نيز او را در پناه خود گرفت و از او در پيش شهاب الدين شفاعت كرد.
شهاب الدين نيز ميانجيگري آيبك را پذيرفت و از گناه او
______________________________
[ (1)]- از آيه چهل و چهارم سوره هود كه چنين است:
«وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.» (و به زمين خطاب شد كه فورا آبش را فرو برد و به آسمان خطاب شد كه باران را قطع كن و آب به يك لحظه خشك شد و حكم (قهر الهي) انجام يافت و كشتي بر كوه جودي قرار گرفت و فرمان هلاك ستمكاران در رسيد.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 69
درگذشت.
ولي قلعه جودي را از او گرفت.
شهاب الدين پس از فراغت از كار كوكريان به سوي لاهور روانه شد تا مردم آن سرزمين را آسوده خاطر سازد و ترس و بيمشان را فرو نشاند.
سپس به لشكريان خويش فرمان داد كه به شهرهاي خود باز گردند و براي پيكار در شهرهاي ختائيان آماده شوند.
شهاب الدين تا شانزدهم ماه رجب در لاهور به سر برد. بعد به سوي غزنه برگشت و بهاء الدين سام، فرمانرواي باميان، را فرستاد تا سپاهي را براي حركت به سمرقند بسيج كند و پلي بسازد تا او و لشكريانش از آن بگذرند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 70

پيروزي بر تيراهيان‌

از جمله كساني كه سركشي آغاز كرده و از فرمان شهاب- الدين سر باز زده و به تبهكاري پرداخته بودند، تيراهيان بودند.
اين عده در حدود سوران و مكران بناي تاخت و تاز گذاشتند و در صدد غارت مسلمانان برآمدند.
نايب تاج الدين الدز، مملوك شهاب الدين در آن ناحيه، كه معروف به حلحي بود، به آنان حمله برد و بسياري از ايشان را كشت و سرهاي بلند آوازگانشان را به شهرهاي اسلامي فرستاد.
اين سرها در نقاط مختلف آويخته شد تا مردم تماشا كنند و عبرت گيرند.
تيراهيان در شهرهاي اسلامي، چه در قديم و چه در اين زمان، آشوب بسيار مي‌كردند و هر گاه اسيري از مسلمانان به دستشان مي‌افتاد او را با شكنجه‌هاي گوناگون آزار مي‌دادند.
مردم پيشاور از دستشان آسيب فراوان مي‌ديدند زيرا اينها آن شهرستان را از هر سو فرا گرفته بودند به ويژه در پايان روزگار فرمانروائي خاندان سبكتكين كه شاهان غزنوي ضعيف شده و بر عكس،
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 71
تيراهيان قوي گرديده بودند.
آنان به شهرها مي‌تاختند و به حمله و قتل و غارت مي‌پرداختند.
كافر بودند، نه ديني داشتند كه به دستور دين خود رفتار كنند و نه آئيني داشتند كه آن را به كار بندند. فقط هر گاه كه يكي از آنان داراي دختري مي‌شد، به در خانه خود مي‌ايستاد و بانگ بر مي‌داشت كه: «چه كسي با اين دختر زناشوئي مي‌كند؟ چه كسي او را مي‌پذيرد؟» اگر كسي به او پاسخ مثبت مي‌داد و حاضر مي‌شد كه با دختر ازدواج كند، دختر را به حال خود مي‌گذاشت وگرنه او را مي‌كشت.
هر زني هم چند شوهر داشت و هر گاه يكي از شوهرهاي وي به پيشش مي‌آمد، كفش خود را به در خانه مي‌گذاشت. بدين ترتيب وقتي شوهر ديگرش فرا مي‌رسيد و آن كفش را مي‌ديد، باز مي‌گشت.
هميشه بدين وضع مي‌زيستند تا در پايان روزگار شهاب الدين غوري كه طايفه‌اي از ايشان مسلمان شدند و ديگر از حمله به شهرهاي اسلامي دست برداشتند.
سبب اسلام آوردن ايشان نيز اين بود كه معلمي از مردم پيشاور را اسير كردند و شكنجه دادند ولي او نمرد و روزگاري را در پيش ايشان گذراند.
روزي سر دسته ايشان او را فرا خواند و از او درباره شهرهاي اسلام پرسش‌هائي كرد و به او گفت:
«اگر من در خدمت سلطان شهاب الدين حضور مي‌يافتم چه چيزي به من مي‌بخشيد؟»
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 72
معلم بدو گفت: «به تو دارائي و تيول مي‌داد و فرمان همه شهرهايي را كه داريد، برايت مي‌فرستاد.» او به شنيدن اين سخن، معلم را پيش شهاب الدين فرستاد و پيام داد كه مي‌خواهد به دين اسلام در آيد.
او رفت و برگشت در حاليكه فرستاده شهاب الدين نيز همراهش آمده و خلعت‌ها و فرمان تيول‌هائي را نيز با خود آورده بود.
وقتي فرستاده شهاب الدين بدين گونه پيش او آمد، او و گروهي از خويشان و خانواده‌اش به خدمت شهاب الدين رفتند و اسلام آوردند و بازگشتند.
از آن پس مردم از گزند اين گروه آسوده شدند.
ولي هنگامي كه اين آشوب برخاست و شهرها با هم اختلاف يافتند، بيشتر تيراهيان از كوه‌ها فرود آمدند و اين طايفه هم كه مسلمان شده بودند توانائي كافي نداشتند كه از كار آنها جلوگيري كنند.
از اين رو، آنان به فتنه و فساد پرداختند و دست به كارهائي زدند كه پيش‌تر شرح داديم.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 73

كشته شدن شهاب الدين غوري‌

در اين سال، در نخستين شب ماه شعبان، شهاب الدين ابو المظفر محمد بن سام غوري، پادشاه غزنه و بخشي از خراسان، پس از بازگشت خود از لاهور، در منزلي كه آن را دميل مي‌خواندند، هنگام نماز عشاء كشته شد.
سبب كشتن او اين بود كه دسته‌اي از كافران كوكري مي‌خواستند از شهاب الدين انتقام بگيرند زيرا گروهي از ايشان را كشته و گروهي را اسير كرده و زنانشان را برده ساخته بود.
از اين رو، بر آن شدند كه خون شهاب الدين را بريزند و كساني كه انديشه كشتن او را داشتند، براي رسيدن به هدف خويش به لشكر او پيوستند.
همينكه آن شب فرا رسيد، ياران شهاب الدين از خدمت وي مرخص شدند و پراكنده گرديدند.
او تازه از جنگ با كوكريان برگشته بود و ثروت بي‌اندازه‌اي با خود داشت.
مي‌خواست براي حمله به ختائيان، لشكريان خويش را افزايش
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 74
دهد و آن پول را ميانشان پخش كند.
به لشكريان هند فرمان داده بود كه به وي بپيوندند.
به سپاهيان خراساني هم دستور داده بود كه آماده باشند تا او خود را به ايشان برساند.
ولي خداوند چيزي را مي‌خواست كه او حسابش را نكرده بود.
آنچه از پول و سلاح و مردان جنگي فراهم آورد، برايش سودي نداد. لكن انديشه‌اي نيك داشت و آنهم پيكار با كافران بود.
هنگامي كه يارانش از پيشش رفتند، او تنها در سراپرده خويش ماند.
در اين وقت دسته‌اي كه انديشه كشتنش را داشتند از كمين برجستند.
يكي از آنان نگهباني را كه بر در سراپرده شهاب الدين پاس مي‌داد، كشت.
نگهبان هنگامي كه به قتل مي‌رسيد، فريادي كشيد.
به شنيدن فرياد او، همكارانش از گرداگرد سراپرده شهاب- الدين پيش دويدند تا ببينند كه بر سر ولي‌نعمتشان چه آمده است.
بدين گونه جايگاه‌هاي خود را خالي كردند و ازدحام افزايش يافت.
كوكريان همينكه ديدند آنان از پاسداري غفلت ورزيده‌اند، فرصت را غنيمت شمردند و داخل خرگاه شهاب الدين شدند و با كاردهائي كه در دست داشتند بيست و دو زخم بر او زدند و او را كشتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 75
يارانش هنگامي پيشش آمدند كه او را بر سر سجاده نماز، در حال سجود، كشته يافتند.
آن كافران را گرفتند و كشتند. ميان ايشان دو تن يافتند كه ختنه شده بودند.
از اين رو، برخي مي‌گفتند كه اسماعيليان او را كشتند زيرا از حمله او به خراسان انديشناك بودند. و، چنان كه پيش از اين گفتيم، يكي از لشكرهاي شهاب الدين برخي از دژهاي اسماعيليان را محاصره كرده بود.
پس از كشته شدن شهاب الدين، سرداران او نزد وزيرش مؤيد الملك بن خواجه سجستان گرد آمدند و در حفظ خزانه او و دستگاه سلطنت او سوگند ياد كردند. و لازم دانستند كه آرامش را حفظ كنند تا كسي پيدا شود كه زمام امور سلطنت را به دست گيرد.
بنابر اين زخم‌هاي شهاب الدين را بخيه زدند و او را بر تخت روان نشاندند و گرداندند.
وزير او نيز به كارها رسيدگي كرد.
مردم آرام يافتند تا جائي كه حتي در حجامت خوني ريخته نشد و هيچ كس به چيزي دست درازي نكرد.
اطراف تخت روان او را نيز ملازمان، وزير، و لشكر و شمسه سلطنتي احاطه كرده بود، درست همان طور كه او در زمان حيات خويش حركت مي‌كرد.
وزير شهاب الدين به امير داد لشكر [ (1)] نيز سفارش كرد كه
______________________________
[ (1)]- امير داد (يا ميرداد): كسي كه اجراي اوامر شاه در روز مظالم و يا تصدي امور مظالم به عهده او بود، امير حقوق (فرهنگ فارسي دكتر معين)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 76
در ميان سربازان نظم را برقرار سازد و گناهكاران را كيفر دهد.
خزانه‌اي كه در اختيار وزير بود دو هزار و دويست بار مي‌شد. و غلامان جوان ترك هياهو به راه انداختند تا آن مال را تاراج كنند.
ولي وزير شهاب الدين و سرداران بزرگي كه جزو مملوكان بودند، مانند امير صونج داماد تاج الدين الدز و ديگران ايشان را از اين كار منع كردند. و به هر كس كه تيولي از سوي قطب الدين آيبك، مملوك شهاب الدين در شهرهاي هند، به وي واگذار شده بود دستور دادند كه پيش او باز گردد.
ميان ايشان پول‌هاي بسياري پخش كردند و همه را خرسند بازگرداندند.
آنگاه وزير و همه كساني كه در غزنه تيول و خانواده داشتند، به راه افتادند.
در راه خبردار شدند از اين كه ميان غياث الدين محمود، پسر غياث الدين برادر بزرگتر شهاب الدين، و بهاء الدين، صاحب باميان، خواهرزاده شهاب الدين زد و خوردهاي سختي روي داده است.
وزير و تركان و ديگران به غياث الدين محمود علاقه داشتند و سرداران غوري به بهاء الدين سام، صاحب باميان، متمايل بودند.
از اين رو، هر دسته‌اي كه به كسي كه مورد تمايلش بود پيام فرستاده و او را از كشته شدن شهاب الدين آگاه ساخته و حقايق امور را خبر داده بود.
يكي از آشوبگران غزنه هم آمد و به مملوكان گفت: «سرور شما را فخر الدين رازي كشته، زيرا به تحريك خوارزمشاه كسي را
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 77
فرستاده كه او را بكشد.» مملوكان نيز كينه فخر الدين را در دل گرفتند و مي‌خواستند او را بكشند.
فخر الدين گريخت و خود را به مؤيد الملك وزير رساند و او را از آن حال آگاه ساخت.
مؤيد الملك نيز او را پنهاني به جاي امني كه در نظر داشت، فرستاد.
هنگامي كه آن لشكر و همچنين مؤيد الملك وزير به پيشاور رسيدند ميانشان اختلاف افتاد.
غوريان مي‌گفتند: «از راه مكران به غزنه برويم.» و غرضشان اين بود كه به باميان نزديك شوند تا بهاء الدين سام، فرمانرواي باميان از شهر بيرون آيد و خزانه‌اي را كه وزير با خود داشت ضبط كند.
اما تركان مي‌گفتند: «ما بايد از راه سوران برويم.» و مقصودشان اين بود كه به تاج الدين الدز، مملوك شهاب الدين، نزديك باشند.
الدز صاحب كرمان بود. اين شهر ميان غزنه و لاهور است و آن كرماني نيست كه نزديك شهرهاي فارس مي‌باشد.
تركان مي‌خواستند به تاج الدين الدز نزديك شوند تا او خزانه را در اختيار خويش گيرد. آنگاه از كرمان براي غياث الدين محمود پيام بفرستند و او را به غزنه فرا خوانند و بر اورنگ فرمانروائي بنشانند.
اختلاف ميان ايشان زياد شد. حتي نزديك بود كار به جنگ
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 78
و جدال بكشد.
سرانجام مؤيد الملك با غوريان كنار آمد و آنان را متقاعد ساخت تا به او و تركان اجازه دادند كه خزانه و تخت رواني را كه شهاب الدين در آن بود بردارند و به سوي كرمان بروند. و خودشان به طرف مكران رفتند.
مؤيد الملك وزير و كساني كه با وي بودند، در راه رنج و سختي بسيار ديدند.
گروه‌هاي مختلفي كه در آن كوه‌ها مي‌زيستند، مانند تيراهيان و افغان‌ها و غيره، پي در پي بر آنان حمله مي‌بردند و چيزي از آن لشكر دستبرد مي‌زدند.
بدين گونه راه خود را پيمودند تا به كرمان رسيدند.
تاج الدين الدز به استقبال ايشان از شهر بيرون آمد و همينكه چشمش به تخت رواني افتاد كه مرده شهاب الدين در آن بود، بنا بر عادتي كه در زمان حيات شهاب الدين معمول مي‌داشت، در برابرش از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد.
آنگاه پرده تخت روان را به كنار زد و همينكه شهاب الدين را مرده يافت، جامه خود را چاك زد و به ناله و زاري پرداخت.
مردم را نيز به گريه انداخت.
آن روز، روزي فراموش نشدني بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 79

كاري كه الدز كرد

الدز از نخستين مملوكان شهاب الدين و بزرگ‌ترين و برترين آنها بود و در نزد شهاب الدين والاترين مقام را داشت تا جائي كه افراد خانواده شهاب الدين او را تعظيم مي‌كردند و در كارهاي خويش از او راهنمائي مي‌خواستند.
الدز پس از كشته شدن سرور خويش به طمع تصرف غزنه افتاد.
نخستين كاري كه براي رسيدن به هدف خود كرد اين بود كه از مؤيد الملك وزير درباره اموال و سلاح و چارپايان شهاب الدين پرسش‌هائي نمود.
مؤيد الملك به وي اطلاع داد كه چه مقدار از دارائي شهاب- الدين خرج شده و چه مقدار باقي مانده است.
الدز آن ترتيب را نپسنديد و در جواب او بي‌ادبي كرد و گفت:
«غوريان به بهاء الدين سام، صاحب باميان، نامه نگاشته‌اند تا او را فرمانرواي غزنه كنند. غياث الدين محمود هم كه سرور من
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 80
است به من فرمان مي‌دهد كه نگذارم هيچ كس به غزنه نزديك شود.
او چون گرفتار كار خراسان است، مرا در غزنه و نقاط ديگر نماينده خود ساخته است.» الدز همچنين به وزير گفت:
«از اين گذشته، غياث الدين محمود به من دستور داده كه خزانه شهاب الدين را از تو تحويل بگيرم.» مؤيد الملك به خاطر علاقه‌اي كه تركان به الدز داشتند نمي- توانست از اين كار خود داري كند.
بدين جهة خزانه را تسليم وي كرد.
الدز سپس با وزير و مملوكان و تخت روان به سوي غزنه روانه شد.
در غزنه كالبد شهاب الدين را در مدرسه‌اي به خاك سپرد كه شهاب الدين خود ساخته و دختر خويش را نيز در آن دفن كرده بود رسيدن او به غزنه در تاريخ بيست و دوم شعبان اين سال بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 81

شمه‌اي از اخلاق و رفتار شهاب الدين‌

شهاب الدين، كه خدايش بيامرزاد، مردي دلير و بيباك بود.
در شهرهاي هندوستان پيكارهاي بسيار كرده بود.
با مردم دادگري و نيكرفتاري مي‌كرد. قاضي غزنه هر هفته روزهاي شنبه و يكشنبه و دو شنبه و سه شنبه در سراي او حاضر مي‌شد.
با او امير صاحب و امير داد و رئيس چاپارخانه نيز حضور مي‌يافتند.
آنگاه قاضي به داوري مي‌پرداخت و حكم مي‌كرد و ياران سلطان احكام او را به كوچك و بزرگ و وضيع و شريف مي‌رسانيدند.
اگر يكي از دو طرف دعوي مي‌خواست به حضور او برسد، او را مي‌پذيرفت و سخنش را مي‌شنيد و حكم شرع را درباره او صادر مي‌كرد، خواه به سود او بود و خواه به زيان او.
بدين گونه در زمان شهاب الدين كارها با بهترين نظم و ترتيب از پيش مي‌رفت.
براي من از او حكايت كرده‌اند كه روزي يك بچه علوي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 82
كه حدود پنج سال داشت، او را ديد و درباره‌اش دعا كرد.
آنگاه گفت:
«من پنج روز است كه هيچ چيز نخورده‌ام.» شهاب الدين همان دم از جائي كه مي‌خواست برود منصرف شد و برگشت در حالي كه آن بچه نيز همراهش بود.
او را با خود به خانه آورد و گواراترين غذائي كه در خانه داشت به او خوراند.
آنگاه پولي به او بخشيد و پدرش را فرا خواند و بچه را به او داد.
ميان علويان ديگر نيز مبلغي گزاف پخش كرد.
باز از شهاب الدين حكايت كرده‌اند كه بازرگاني از مردم مراغه در غزنه به سر مي‌برد.
او از يكي از مملوكان شهاب الدين ده هزار دينار طلبكار بود.
آن مملوك در يكي از پيكارهائي كه شهاب الدين مي‌كرد كشته شد.
بازرگان موضوع طلب خود را به عرض شهاب الدين رساند.
شهاب الدين دستور داد كه تيول آن مملوك در دست بازرگان قرار گيرد تا هنگامي كه او از در آمد آن طلب خود را وصول كند.
اين دستور را به كار بستند.
همچنين از سلطان شهاب الدين حكايت كرده‌اند كه علما در دربار او حضور مي‌يافتند و در مسائل فقهي و غيره سخن مي‌گفتند.
امام فخر الدين رازي نيز در سراي او وعظ مي‌كرد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 83
روزي حاضر شد و به موعظه پرداخت و در پايان سخن خود گفت:
«اي پادشاه، نه پادشاهي تو باقي ميماند و نه رياكاري فخر رازي. و بازگشت ما همه به سوي خداست.» شهاب الدين كه اين سخن شنيد چنان گريست كه از بسياري گريه او دل حاضران بر او سوخت.
پادشاهي نازكدل بود و مانند برادر خويش مذهب شافعي داشت. همچنين گفته مي‌شد كه او حنفي است.
خدا بهتر مي‌داند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 84

رفتن بهاء الدين سام به سوي غزنه و موته‌

سلطان غياث الدين غوري همينكه باميان را به تصرف خويش درآورد، آن را به پسر عموي خود، شمس الدين محمد بن مسعود واگذار كرد.
خواهر خويش را نيز به عقد وي در آورد.
شمس الدين از خواهر غياث الدين داراي فرزندي شد كه او را سام ناميد.
اما پس از درگذشت شمس الدين، پسر بزرگترش كه عباس نام داشت و مادرش زني ترك بود، به جاي پدر نشست و فرمانرواي باميان شد.
سلطان غياث الدين و برادرش شهاب الدين از اين وضع به خشم آمدند و كسي را فرستادند كه عباس را به نزدشان فرا خواند.
آنگاه او را از فرمانروائي باميان بر كنار كردند و خواهر خواهرزاده خود، سام، را در آنجا به فرمانروائي گماشتند و او را لقب
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 85
«بهاء الدين» دادند.
بهاء الدين سام كارش بالا گرفت و مقامش بلند شد و دارائي بسيار گرد آورد تا پس از دائي‌هاي خود، بر شهرهاي ايشان دست يابد.
غوريان نيز او را بسيار دوست داشتند و گرامي و بزرگ مي‌شمردند.
هنگامي كه شهاب الدين كشته شد، يكي از اميران غوري پيش بهاء الدين سام رفت و اين خبر را بدو رساند.
بهاء الدين همينكه خبر كشته شدن دائي خود را شنيد، به سرداران غوري كه در غزنه به سر مي‌بردند نامه نگاشت و دستور داد كه شهر را نگاه دارند.
همچنين به آنان خبر داد كه پاي در راه نهاده است و به زودي پيش ايشان خواهد آمد.
والي قلعه غزنه هم، كه او را «امير داد» مي‌خواندند، فرزند خويش را پيش بهاء الدين سام فرستاده و او را به غزنين فرا خوانده بود.
بهاء الدين بدو نيز پاسخ داد كه آماده سفر شده و قريبا بدو خواهد رسيد.
ضمنا وعده داد كه او را مورد احسان خود قرار خواهد داد و پاداش خواهد بخشيد.
بهاء الدين، نامه‌اي به علاء الدين محمد بن ابو علي، فرمانرواي غور، نگاشت و او را به نزد خويش فرا خواند.
همچنين به غياث الدين محمود بن غياث الدين و حسين بن
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 86
خرميل، والي هرات، نامه نوشت و به آن دو نفر فرمان داد كه به نام او خطبه بخوانند و سرزمين‌هائي را كه در دست دارند حفظ كنند.
بهاء الدين گمان نمي‌برد كه هيچ كس با وي مخالفت ورزد.
مردم غزنه چشم براه رسيدن او، يا رسيدن غياث الدين محمود و تركان بودند، ولي مي‌گفتند: «نمي‌گذاريم جز پسر سرور ما (يعني غياث الدين) كس ديگري داخل غزنه شود.» اما غوريان تمايل خود را به بهاء الدين سام اظهار مي‌كردند و دلشان نمي‌خواست كه كس ديگري به فرمانروائي برسد.
باري، بهاء الدين سام با لشكريان خود از غزنه به راه افتاد در حالي كه دو پسرش، علاء الدين محمد و جلال الدين نيز همراهش بودند.
از باميان دو منزل گذشته بود كه گرفتار سردرد شد و توقف كرد تا استراحت كند و سر درد او تسكين يابد.
ولي، بر عكس، سر درد او افزايش يافت و كار به جائي رسيد كه مرگ خود را پيش چشم مي‌ديد.
از اين رو دو پسر خويش را فرا خواند و علاء الدين را وليعهد خود ساخت و به آن دو دستور داد تا به غزنه بروند و بزرگان غور را حفظ كنند و مملكت را نگاه دارند و با مردم مهربان باشند و از بذل و بخشش و داد و دهش دريغ نورزند.
همچنين به آنها فرمود كه با غياث الدين محمود صلح كنند بدين قرار كه خراسان و شهرهاي غور در دست او، و غزنه و- شهرهاي هندوستان در دست خودشان، يعني آن دو برادر، باشد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 87

دست يافتن علاء الدين بر غزنه و گرفتن غزنه از او

بهاء الدين سام، همينكه از وصيت خود فراغت يافت، در گذشت.
دو فرزند او روانه غزنين شدند.
سرداران غوري و اهل غزنه براي ملاقات آن دو از شهر بيرون آمدند.
تركان هم، با وجود اكراهي كه داشتند، در اين استقبال با ايشان همراهي كردند.
دو برادر با مردمي كه به استقبالشان آمده بودند، سپس به شهر برگشتند و آن را گرفتند.
علاء الدين و جلال الدين در آغاز ماه رمضان وارد دار السلطنه شدند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 88
آن دو با لشكري بسيار اندك و تجهيزاتي ناچيز به غزنه آمده بودند.
تركان مي‌خواستند از ورودشان جلوگيري كنند ولي مؤيد الملك وزير شهاب الدين ايشان را از اين كار بازداشت يكي از آن جهة كه شماره سپاهيان علاء الدين و جلال الدين بسيار اندك بود و ديگر اين كه غياث الدين محمود- چنان كه شرحش خواهد آمد- سرگرم زد و خورد با حسين بن خرميل والي هرات بود و هنوز از اين گرفتاري رهائي نيافته و بازنگشته بود.
دو برادر پس از اين كه در قلعه شهر استقرار يافتند و به دار السلطنه وارد شدند، تركان به ايشان نامه نوشتند كه از كاخ سلطنتي خارج شوند وگرنه با ايشان خواهند جنگيد.
آن دو، به دريافت اين نامه، مبلغ گزافي ميان تركان تقسيم كردند و آنان را سوگند دادند.
تركان هم سوگند خوردند كه نسبت به آن دو وفادار باشند.
از غياث الدين محمود نيز چشم پوشيدند.
دو برادر، پس از آرام كردن تركان، براي تاج الدين الدز، كه در تيول خود بود، همراه يك رسول، خلعت‌هائي فرستادند و از او خواستند كه به فرمان ايشان در آيد.
به او پول بسيار و تيول بيش‌تر و فرماندهي سپاه و حكومت بر سراسر قلمرو سلطنت را وعده دادند.
فرستاده آن دو برادر به راه افتاد و هنگامي به تاج الدين الدز رسيد كه با لشكري انبوه از ترك و خلج و غز و غيره، تازه از
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 89
كرمان به قصد غزنه حركت كرده بود.
وقتي كه پيغام آن دو برادر را رساند، تاج الدين اعتنائي نكرد و گفت:
«به آن دو بگو كه به باميان برگردند. همان جا براي ايشان كافي است. سرور من، غياث الدين محمود، به من دستور داده كه به غزنه بروم و نگذارم كه اين دو برادر بر آن شهر دست يابند. بنابر اين، اگر به شهر خود برگردند مرا با ايشان كاري نيست، وگرنه با ايشان و يارانشان كاري خواهم كرد كه تحملش را نخواهند داشت.» هدايا و خلعت‌هائي را هم كه آن دو برادر فرستاده بودند، پس داد.
قصد الدز از اين كار حفظ حقوق خاندان ولي‌نعمتش نبود.
بلكه مي‌خواست از اين راه بر غزنه تسلط يابد و آنرا براي خود به دست آورد.
فرستاده آن دو برادر برگشت و پيغام الدز را به علاء الدين رساند.
علاء الدين كه چنين ديد، وزير خويش را، كه قبلا هم وزير پدرش بود، به باميان و بلخ و ترمذ و شهرهاي ديگر فرستاد تا لشكرياني را گرد آورد و باز گردد.
تاج الدين الدز هم براي تركاني كه در غزنه به سر مي‌بردند پيام فرستاد و خبر داد كه غياث الدين محمود به وي دستور داده تا به غزنه بيايد و علاء الدين و برادرش را از آن جا بيرون كند.
تركان هم- براي ياري با تاج الدين الدز- پيش پسر وزير علاء الدين رفتند و از او اسلحه خواستند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 90
او نيز در اسلحه خانه را گشود. بعد به حضور علاء الدين شتافت و آنچه روي داده بود برايش باز گفت.
علاء الدين نيز هيچ كاري نتوانست بكند.
اما مؤيد الملك، وزير شهاب الدين، همينكه اين خبر را شنيد، سوار شد و متصدي سلاح را به خاطر تسليم كليدهاي اسلحه خانه به تركان نكوهش كرد و به تركان دستور داد تا تمام سلاح‌هائي را كه از اسلحه خانه برده بودند، برگردانند.
آنان نيز چنين كردند زيرا مؤيد الملك ميانشان نفوذ داشت و از او اطاعت مي‌كردند.
تاج الدين الدز به غزنه رسيد.
علاء الدين گروهي از غوريان و تركان را، كه صونج- داماد الدز- هم ميانشان بود، براي نبرد با تاج الدين الدز فرستاد.
ياران او به او توصيه كردند كه دست به اين جنگ نزند و صبر كند تا وزيرش با لشكري كه گرد آورده، از راه برسد.
ولي علاء الدين نپذيرفت و لشكريان خويش را فرستاد.
دو لشكر در پنجم ماه رمضان به هم رسيدند و همينكه در برابر هم قرار گرفتند تركان به تاج الدين پيوستند و مراسم بندگي به جاي آوردند و با او به طرف لشكر علاء الدين برگشتند و با آنان جنگيدند و شكستشان دادند و فرمانده آن لشكر را كه محمد بن علي بن حردون بود، اسير كردند.
سپاهيان پيروزمند تاج الدين الدز وارد شهر شدند و- خانه‌هاي غوريان و بامياني‌ها را غارت كردند.
تاج الدين الدز قلعه شهر را محاصره كرد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 91
جلال الدين با بيست سوار از آن قلعه فرود آمد و از غزنه بيرون رفت.
زني تمسخر كنان به او گفت:
«به كجا مي‌روي؟ چتر و شمسه سلطنتي را با خود ببر! چقدر بد است كه سلاطين اين طور بيرون بروند!» جلال الدين جواب داد:
«به زودي آن روز را خواهي ديد كه من با شما كاري خواهم كرد كه به سلطنت من اقرار كنيد.» او پيش از آن به برادر خود گفته بود:
«اين قلعه را نگه دار تا من لشكرياني برايت بياورم.» تاج الدين الدز در محاصره قلعه پايداري كرد.
كساني كه با الدز بودند مي‌خواستند شهر را غارت كنند ولي الدز ايشان را از اين كار بازداشت و كسي را پيش علاء الدين فرستاد و به وي دستور داد تا از قلعه خارج شود، و تهديدش كرد كه چنانچه خارج نشود زيان خواهد ديد.
در اين باره پيك و پيام‌هائي ميان آن دو رد و بدل شد تا سرانجام علاء الدين ناچار قبول كرد كه از آن دژ بيرون آيد و به شهر خويش بازگردد.
آنگاه كسي را پيش تاج الدين الدز فرستاد كه به او آزاري نرسد و متعرض او و كساني كه نسبت به او سوگند وفاداري خورده‌اند، نشود.
علاء الدين سپس از غزنه به راه افتاد.
الدز همينكه ديد او از قلعه فرود آمده، به سوي آرامگاه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 92
شهاب الدين، سرور خود، رفت و در آن جا توقف كرد.
تركان فرصت را غنيمت شمردند و بر سر علاء الدين ريختند و هر چه داشت به يغما بردند. و او را از اسبش به زير افكندند و لباسش را هم از تنش كندند و او را برهنه، تنها با يك شلوار، رها كردند.
تاج الدين الدز همينكه اين خبر را شنيد، برايش جامه و اسب و پول فرستاد و از او پوزش خواست.
علاء الدين فقط جامه‌اي كه تنش را بپوشاند برداشت و باقي را برگرداند.
هنگامي كه به باميان رسيد لباس توده مردم را پوشيد و سوار خري شد.
مردم برايش اسب‌هاي سلطنتي و جامه‌هاي فاخر فرستادند.
ولي نه آن اسب‌ها را سوار شد و نه آن جامه‌ها را پوشيد، و گفت:
«مي‌خواهم مردم مرا بدين حال ببينند و بدانند كه اهل غزنه با من چه كرده‌اند تا وقتي كه به آن شهر برگشتم و آن جا را در هم كوبيدم و غارت كردم كسي سرزنشم نكند.» آنگاه به دار الحكومه رفت و به گرد آوردن لشكر پرداخت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 93

فرمانروائي الدز در غزنه‌

پيش از اين گفتيم كه تاج الدين الدز اموال و اسلحه و چارپايان و چيزهاي ديگري را كه همراه شهاب الدين بود، از وزير او مؤيد الملك گرفت و آنها را به اختيار خويش در آورد و به وسيله آنها لشكرياني از همه گروه، ترك و خلج و غز و غيره، جمع كرد و به سوي غزنه رهسپار گرديد.
آنچه را هم كه ميان او و علاء الدين در غزنه روي داده بود، بيان كرديم.
پس از بيرون رفتن علاء الدين از غزنه، تاج الدين الدز چهار روز در خانه خويش به سر برد.
در اين مدت وانمود مي‌كرد كه از غياث الدين محمود فرمانبرداري مي‌كند. چيزي كه بود دستور نمي‌داد كه خطيب شهر به نام غياث الدين يا به نام ديگري خطبه بخواند.
تنها به نام خليفه عباسي خطبه خوانده مي‌شد و براي شهاب- الدين شهيد هم فقط طلب آمرزش مي‌كردند.
همينكه روز چهارم فرا رسيد، تاج الدين الدز دو نفر رؤساي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 94
تركان و غوريان را به نزد خويش فرا خواند و از كساني كه به علاء الدين و برادرش نامه نگاشته بودند بدگوئي كرد.
امير داد والي غزنه را نيز كه با علاء الدين نامه‌نگاري كرده بود، گرفت و به زندان انداخت.
روز بعد، كه شانزدهم ماه رمضان بود، قاضيان و فقيهان و پيشوايان را خواست. فرستاده خليفه را نيز به نزد خويش خواند.
فرستاده خليفه، شيخ مجد الدين ابو علي بن ربيع، فقيه شافعي، مدرس مدرسه نظاميه بغداد بود.
او وارد غزنه شده بود تا پيام خليفه را به شهاب الدين برساند.
و هنگامي كه شهاب الدين كشته شد او در غزنه بود.
الدز براي او و قاضي غزنه پيام فرستاد كه: «من مي‌خواهم به خانه پادشاهي نقل مكان كنم و مرا پادشاه بخوانند، و شما هم بايد حضور داشته باشيد. مقصود از اين اقدام نيز سر و سامان دادن به- كارهاي مردم است.» فرستاده خليفه نيز در نزدش حضور يافت.
الدز سوار شد در حاليكه جامه ماتم به برداشت و گروهي نيز در التزام ركابش بودند.
بدين گونه به خانه سلطاني رفت كه پيش از آن اقامتگاه سلطان شهاب الدين بود، و در جائي نشست غير از آن جا كه هميشه شهاب- الدين مي‌نشست.
به ديدن اين وضع انديشه‌هاي بسياري از تركان درباره او دگرگون شد. چون آنان از اين رو به فرمان وي بودند كه گمان مي‌بردند كرسي فرمانروائي را براي غياث الدين محمود مي‌خواهد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 95
ولي وقتي ديدند كه مي‌خواهد خود بر آن مسند بنشيند. از فرمان وي سر باز زدند. حتي يكي از آنان چنان از كار وي بيزار شده بود كه به گريه افتاد.
ولي الدز تيول‌هاي بسيار به آنان واگذار كرد و پول‌هاي فراوان بخشيد.
در نزد شهاب الدين گروهي از فرزندان فرمانروايان غور و سمرقند و نواحي ديگر به سر مي‌بردند.
اين گروه نيز از خدمت الدز كناره گرفتند و درخواست كردند كه به خدمت غياث الدين محمود بروند.
تاج الدين الدز به ايشان اجازه داد.
بنابر اين، بسياري از ياران او، از او جدا شدند و به غياث- الدين يا به علاء الدين و برادرش، كه صاحبان باميان بودند، پيوستند.
از سوي ديگر غياث الدين محمود كسي را به نزد الدز فرستاد تا از او سپاسگزاري كند و او را به خاطر بيرون كردن فرزندان بهاء- الدين از غزنه مورد ستايش قرار دهد.
غياث الدين محمود، همچنين، خلعت‌هائي براي تاج الدين الدز فرستاد و از او خواست كه به نام وي خطبه بخواند و سكه بزند.
ولي تاج الدين اين كار را نكرد و در پاسخ او به زبان بازي پرداخت.
غياث الدين محمود توقع داشت كه الدز او را «ملك» خطاب كند و از قيد بندگي برهاند زيرا غياث الدين پسر برادر ولي‌نعمت او بود و برادر ولي‌نعمت او هم جز غياث الدين وارث ديگري نداشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 96
غياث الدين همچنين پيشنهاد كرده بود كه دختر تاج الدين الدز را به عقد پسر خويش در آورد.
ولي الدز هيچيك از خواست‌هاي او را نپذيرفت و بدانها پاسخ مثبت نداد.
مقارن همان احوال گروهي غوري كه جزو لشكر صاحب باميان بودند، بر توابع كرمان و سواران كه از تيول‌هاي قديمي الدز به شمار مي‌رفت، حمله بردند و دست به كشتار و تاراج زدند.
تاج الدين الدز هم داماد خود، صونج، را با لشكري مأمور دفع ايشان كرد.
اين عده با لشكر باميان روبرو شدند و بر آنان پيروزي يافتند و بسياري از ايشان را كشتند و سرهاي كشته‌شدگان را به غزنه فرستادند تا در معرض تماشاي مردم قرار گيرند.
الدز رسوم شهاب الدين را در غزنه اجرا كرد و ميان مردم مبالغي گزاف پخش نمود.
مؤيد الملك را نيز مجبور كرد كه وزير وي شود.
او از اين كار خودداري نمود. ولي تاج الدين اصرار كرد و او سرانجام ناچار با همه اكراهي كه داشت پذيرفت.
وقتي كه به وزارت رسيد، يكي از دوستانش بر او وارد شد و شادباش گفت.
مؤيد الملك گفت:
«براي چه به من شادباش مي‌گوئي؟ براي اين كه پس از عمري اسب سواري حالا سوار خري شده‌ام؟» آنگاه اين شعر را خواند:
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 97 و من ركب الثور بعد الجواد أنكر اظلافه و الغبب (يعني: كسي كه بعد از اسب تازي سوار گاو مي‌شود از سم و گلوي او خوشش نمي‌آيد.) زماني الدز هزار بار به در خانه من مي‌آمد تا به او اجازه ورود بدهم و حالا كار به جائي رسيده كه من بايد به در خانه او باشم.
اگر با وجود اين تركان پاي حفظ جان در ميان نبود، راه ديگري را برمي‌گزيدم.»
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 98

حال غياث الدين محمود پس از كشته شدن عمويش‌

اما غياث الدين محمود بن غياث الدين، هنگامي كه عمويش، شهاب الدين، كشته شد. در شهرهاي خود، بست و اسفزار بود.
ملك علاء الدين بن محمد بن ابو علي را هم شهاب الدين والي شهرهاي غور و غيره از سرزمين راون كرده بود.
ملك علاء الدين همينكه خبر كشته شدن شهاب الدين را شنيد، به سرعت روانه فيروز كوه شد چون مي‌ترسيد غياث الدين از او پيش بيفتد و شهر را بگيرد و بر خزائني كه در آن جا بود، دست يابد.
علاء الدين مردي نيكرفتار بود و از بزرگان خاندان غوري شمرده مي‌شد. چيزي كه بود مردم چون به غياث الدين محمود گرايش داشتند نمي‌خواستند از علاء الدين فرمانبرداري كنند.
اميران هم با وجود پسر سلطان غياث الدين، يعني غياث الدين محمود، از خدمت به علاء الدين اكراه داشتند.
از اين گذشته مردم فيروزكوه شافعي بودند و علاء الدين
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 99
مذهب كراميه داشت و در مذهب خود نيز غلو مي‌كرد و مردم را واميداشت تا اقامه نماز را دو بار دو بار ادا كنند بر خلاف شافعيان كه تنها به يك بار اكتفا مي‌كنند.
علاء الدين همينكه به فيروز كوه رسيد، گروهي از اميران را فرا خواند كه محمد مرغني و برادرش و محمد بن عثمان از جمله آنها بودند و از بزرگان امرا شمرده مي‌شدند.
علاء الدين ايشان را سوگند داد تا او را در جنگ با خوارزمشاه و بهاء الدين، صاحب باميان، ياري كنند.
ولي نامي از غياث الدين محمود نبرد زيرا او را كوچك مي‌شمرد.
آن اميران نيز سوگند ياد كردند كه به او و پس از او نيز به فرزندش وفادار باشند.
در اين هنگام غياث الدين محمود در شهر بست بود و هيچ اقدامي نمي‌كرد زيرا منتظر بود كه ببيند وضع صاحب باميان از چه قرار خواهد شد. چون او و بهاء الدين سام، صاحب باميان، در روزگار فرمانروائي شهاب الدين، با يك ديگر پيمان بسته بودند كه خراسان در دست غياث الدين و غزنه و هند در اختيار بهاء الدين بماند.
بهاء الدين سام، صاحب باميان، هم پس از درگذشت شهاب- الدين، از غياث الدين محمود نيرومندتر بود. بدين جهة غياث الدين هيچ كاري نمي‌كرد.
اما غياث الدين پس از شنيدن خبر مرگ بهاء الدين، در تاريخ دهم ماه رمضان بر تخت نشست و خطبه سلطنت به نام خود خواند و سرداراني كه پيشش آمده بودند مانند اسماعيل خلجي و سونج
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 100
مير شكار و زنگي بن خرجوم و حسين غوري صاحب تكياباد و ديگران، همه را سوگند داد كه از وي فرمانبرداري كنند.
القاب پدر خويش (غياث الدنيا والدين) را نيز بروي خود نهاد.
نامه‌اي هم به علاء الدين محمد بن ابو علي، كه در فيروزكوه بود، نوشت و او را به نزد خويش خواند و درخواست كرد كه بي‌دستور او، يا بي‌اطلاع او، كاري نكند و قلمرو فرمانروائي خود را نيز به وي تسليم نمايد.
نامه‌اي همانند نامه مذكور نيز به حسين بن خرميل، والي هرات، نگاشت و بدو وعده داد كه تيول وي را بيفزايد.
اما علاء الدين در پاسخ غياث الدين درشتي آغاز كرد و به اميراني كه با وي بودند نامه نگاشت و آنان را ترساند.
غياث الدين محمود كه چنين ديد، براي نبرد با او روانه فيروزكوه شد.
علاء الدين هم لشكري بسيج كرد و مبلغي گزاف به سربازان بخشيد و به سركردگان لشكر خلعت داد و اين لشكر را به فرماندهي پسر خويش فرستاد تا از پيشروي غياث الدين محمود جلوگيري كنند.
همينكه دو لشكر با هم روبرو شدند اسماعيل خلجي زرهي را كه در زير كلاه خود خويش آويخته بود به كنار زد و گفت:
«خدا را شكر كه تركاني كه آباء و اجداد خود را نمي- شناسند حق تربيت را ضايع نكردند و بر سينه پسر ملك باميان دست رد گذاشتند. ولي شما بزرگان غوري كه پدر اين سلطان ثروتتان داده
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 101
و تربيتتان كرده و از او مهرباني‌ها ديده‌ايد كفران نعمت كرديد و به جنگ پسرش آمديد.
آيا اين است رفتار جوانمردان؟» محمد مرغني كه از فرماندهان آن لشكر بود و به حرفش گوش مي‌دادند، گفت:
«نه به خدا!» بعد، از اسب خود پياده شد و سلاح خود را به زمين انداخت و پيش غياث الدين رفت و جلوي او زمين بوسيد و به بانگ بلند گريست.
سرداران ديگر نيز چنين كردند.
ياران علاء الدين به ديدن آن وضع بر جان خويش بيمناك شدند و همراه پسر علاء الدين از ميدان گريختند.
همينكه اين خبر به گوش علاء الدين رسيد، از فيروز كوه بيرون رفت و گريزان روانه غور شد، در حالي كه مي‌گفت: «مي‌روم تا مجاور مكه شوم.» ولي غياث الدين كساني را به تعقيب او فرستاد.
همينكه علاء الدين را به نزد غياث الدين برگرداندند، او را گرفت و به زندان انداخت و فيروز كوه را به تصرف خويش در آورد.
مردم فيروز كوه به ديدن او شادماني كردند.
غياث الدين محمود، پس از تسلط بر شهر، گروهي از ياران علاء الدين را كه مذهب كراميه داشتند، گرفت و بعضي از ايشان را كشت.
او پس از ورود به فيروز كوه نخست به مسجد جامع رفت و
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 102
در آن جا نماز گزارد.
سپس سوار شد و به خانه پدر خويش رفت و در آن جا اقامت گزيد. رسوم پدر خود را از نو معمول داشت و اطرافيان او را به كار گماشت.
عبد الجبار بن محمد كيراني، وزير پدرش، به نزدش آمد.
و غياث الدين او را به وزارت خود منصوب ساخت.
غياث الدين محمود در نيكوكاري و دادگستري نيز راه پدر خويش را در پيش گرفت.
براي او پس از فراغت از كار علاء الدين ديگر جاي نگراني باقي نماند جز از بابت حسين بن خرميل كه در هرات بود و ميبايست او را به زير فرمان خود بكشد.
از اين رو براي ابن خرميل نامه نگاشت و پيام فرستاد و او را به جاي پدر خويش گرفت و به نزد خود فرا خواند.
حسين بن خرميل در تاريخ هشتم ماه رمضان خبر مرگ شهاب الدين را شنيده بود.
به شنيدن اين خبر بزرگان قوم را گرد آورد كه صاعد بن فضل سياري قاضي هرات، علي بن عبد الخلاق بن زياد مدرس مدرسه نظاميه هرات، شيخ الاسلام رئيس هرات، رئيس علويان و كلانتران محله‌ها، از آن جمله بودند.
به ايشان گفت:
«خبر در گذشت سلطان شهاب الدين براي من رسيده است.
من در دسترس خوارزمشاه هستم و از محاصره اين شهر مي‌ترسم.
بدين جهة مي‌خواهم سوگند ياد كنيد كه مرا در برابر هر كس كه با من
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 103
سر جنگ داشته باشد، ياري خواهيد كرد.» قاضي هرات و ابن زياد گفتند: «ما سوگند مي‌خوريم كه تو را در برابر هر كسي ياري كنيم جز در برابر پسر سلطان غياث الدين.» از اين حرف كينه آن دو را به دل گرفت و هنگامي كه نامه غياث الدين به دستش رسيد، ترسيد از اين كه مردم بدو متمايل شوند.
از اين رو در پاسخ وي به زبانبازي پرداخت.
حسين بن خرميل نامه‌اي هم به سلطان محمد خوارزمشاه نگاشته و از او خواسته بود كه لشكري برايش بفرستد تا او به فرمان وي در آيد و بوسيله آن لشكر از هجوم غوريان به هرات جلوگيري كند.
خوارزمشاه در پاسخ از او خواست كه فرزند خويش را به عنوان گروگان پيش وي بفرستد تا او لشكري را به نزدش گسيل دارد.
حسين بن خرميل فرزند خود را پيش خوارزمشاه فرستاد.
سلطان محمد خوارزمشاه نيز به لشكري كه در نيشابور و شهرهاي ديگر خراسان داشت، نامه نوشت و فرمان داد كه به هرات بروند و در اختيار حسين بن خرميل باشند و به فرمان وي كار كنند.
در همين حال غياث الدين محمود پيك‌هائي را يكي پس از ديگري پيش ابن خرميل مي‌فرستاد و ابن خرميل هم پي در پي- بهانه‌هاي گوناگون مي‌آورد. نه غياث الدين محمود را از فرمانبرداري خويش نااميد مي‌ساخت و نه خطبه به نام او مي‌خواند و به فرمان وي درمي‌آمد كه ازو بي‌چون و چرا اطاعت كند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 104
بعد، وقتي كه علي بن ابو علي، صاحب كالوين، غياث الدين را از حال حسين بن خرميل آگاه ساخت، غياث الدين بر آن شد كه به هرات روي آورد.
ولي برخي از سرداراني كه با وي بودند، او را به ترديد انداختند و توصيه كردند كه به دشمني با او نپردازد و صبر كند كه ببيند آخر كارش چگونه خواهد شد.
از سوي ديگر، ابن خرميل درباره كار غياث الدين محمود با ياران خويش به كنكاش پرداخت.
علي بن عبد الخلاق بن زياد كه در مدرسه نظاميه هرات تدريس مي‌كرد و توليت همه موقوفات خراسان را داشت كه در دست غوريان بود، به او گفت:
«بهتر است كه خطبه به نام سلطان غياث الدين بخواني و زبانبازي را كنار بگذاري.» حسين بن خرميل پاسخ داد:
«ولي مي‌ترسم كه قصد جان مرا بكند. پس برو و از او قول بگير كه به من آسيبي نرساند.» ابن خرميل از اين حرف قصدش آن بود كه علي بن زياد را از خود دور كند.
ابن زياد با پيامي كه داشت پيش غياث الدين رفت و او را آگاه ساخت از اين كه ابن خرميل چگونه مي‌خواست او را فريب دهد و به سلطان محمد خوارزمشاه بگرود.
با اين سخنان، غياث الدين محمود را برانگيخت كه به هرات حمله‌ور شود. و به او گفت:
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 105
«هر ساعتي كه به هرات رسيدي، شهر را تسليمت خواهيم كرد.» برخي از سرداران غياث الدين محمود، در لشكر كشي به هرات با او موافقت كردند و برخي مخالف بودند و گفتند:
«بهتر است براي او جاي حرف باقي نگذاري. بنابر اين اول فرمان حكومت هرات را برايش بفرست.» او نيز اين فرمان را صادر كرد و با ابن زياد و يكي از ياران خويش آن را براي ابن خرميل فرستاد.
بعد غياث الدين به اميران بن قيصر، صاحب طالقان، نامه نگاشت و او را به حضور خويش فرا خواند.
ولي او در اين كار درنگ كرد.
غياث الدين، همچنين نامه‌اي به فرمانرواي مرو نوشت كه به پيشش برود.
او نيز در آمدن تعلل ورزيد. ولي مردم مرو به او گفتند:
«اگر شهر را تسليم غياث الدين كني و پيش او بروي با تو كاري نداريم، وگرنه خود ما ترا تسليم مي‌كنيم. ترا مي‌گيريم و مي‌بنديم و پيش او مي‌فرستيم.» فرمانرواي مرو كه چنين ديد، ناچار به سوي فيروز كوه روانه شد.
غياث الدين محمود به او خلعت داد و تيولي در اختيارش گذاشت.
طالقان را نيز به سونج، مملوك پدرش، داد كه معروف به امير شكار بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌31، ص: 106